طنزستون

طنزستون،وبلاگی برای طنز خوانان.شهر طنزها، صندوق مطالب طنز

طنزستون

طنزستون،وبلاگی برای طنز خوانان.شهر طنزها، صندوق مطالب طنز

داستان هفتم:درخت پیری که هیچکس را نمی شناسد!!!!!!!

روزی بود و روزگاری.یک درختی در جنگلی زندگی میکرد که  همیشه تنها بود و کسی پیشش نبود و

 هم صحبتی غیر از ریشه ی عجیبش اش نداشت!!! این درخت از زمان تولّدش بیکار و تنها بوده واز

 همان موقع تا الان که 48 سالش شده،همچنان بیکار و تنها مانده است.این روزها و سال ها که اصلاً

 گل و گیاهی در این جنگل رویش نمیکرد،درخت 48 ساله تصمیم گرفت که تنبلی کند و بخوابد و به

 ریشه اش هم گفت که هرموقع گیاه جدیدی در جنگل رشد کرد،بیدارم کن؛و بعد هم گرفت و

 خوابیدگرفت و خوابید!ولی درخت نمیدانست که هرموقع خودش بخوابد،ریشه اش هم به خواب میرود

 و غیر فعّال میشود ودیگر نمیتواند اورا بیدار کند؛ مگر اینکه خود درخت بیدار شود؛و ریشه ی درخت

 هم تنبل بازی کرد و  خوابید.ولی در این 48 سال گُل و گیاهان این جنگل کَمین کرده بودند و

 بایکدیگر قرار گذاشته بودند که هرموقع که درخت پیر و ریشه اش به خواب رفتند،سریع بِرویند و

 رشد کنند تا که ریشه ی درخت بَد قولی کرده باشد.بعد هم که درخت پیر و ریشه اش به خواب

 رفتند،گل و گیاهان زیر خاک تا 50 سال پیوسته رشد کردند و هزاران تیلیارد شدند و بعد از پنجاه

 سال ریشه و درخت پیرِ حالا خانواده دار بیدارشدند و گل و گیاهان هم رشدشان را قطع کردند و دیگر

 رشد نکردند.وقتی که درخت و ریشه چشمشان را نیمه باز کردند،دیدند که هزاران تیلیارد گل و گیاه

 جلویشان سبز شده ولی این دو تنبل درخواب عمیق 50 ساله،فرو رفته بودند!.درختِ هم اکنون

 غیرتنها که خیلی عصبانی شده بود، به ریشه اش گفت:«چرا من رو بیدار نکردی؟مگه بهت نگفتم موقعی


 که فقط یک گیاه یا حتّی نیمه ی یک گیاه اینجا جلوی چشمت رشد کرد منو بیدار کنی؟؟؟من الان چه


 شکلی این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟»بعد هم ریشه ماجرای غیرفعّال شدن همزمان با خودش را

 تعریف کرد و  گفت:(اوّلا من جلوی چشمم فقط ریشه ی این گل و گیاه ها رو می بیینم و بعد هم بالا

 رو جنابعالی می بینید نه من.)درخت که از دیدن اینهمه گل وگیاه بی خبر روییده ،تعجّب کرده

 بود،گفت:«شماها کِی رشد کردید اون هم بدون خبر من و ریشه ام؟؟؟؟؟ای وای!!چقدر هم زیادین.من

 چجوری این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟هاااا؟؟»گل وگیاهان هم ریزریز میخندیدند ولی هیچی


 نگفتند.درخت هم یک نفسی تازه کردو گفت:«خُب حالا خودتون رو معرّفی کنید.»بعد هم همه ی

 هزاران تیلیارد گل وگیاه توی جنگل خودشان را معرفی کردند.درخت هم با تعجب به ریشه اش

 گفت:«من که قاطی کردم تو تونستی این همه اسم رو حفظ کنی؟»ریشه هم درجواب درخت گفت:«برای

 من لازم نیست این همه اسم رو حفظ کنم؛اسم هاشون رو زیرشون نوشتم تا یادم نره!!!»گل هاهم به

 زیرشان یک نگاه کردند  و دیدند که بله!یک کاغذ به زیرشان چسبیده و اسمشان درج شده

 است..!..درخت که از تعجّب قَش کرده بود،گفت:«دوباره اسم هاتون رو بگین.قَندم افتاد!!»گل و گیاه ها

 هم همنیطور تا 5ساعت به جمله ی آخر درخت میخندیدند..بعداز5ساعت دوباره گل و گیاهان جنگل


 خودشان را معرّفی کردند ولی ایندفعه نه اینکه درخت نتوانتست این همه اسم راحفظ کند؛بلکه دیگر از

 اینهمه شنیدن اسم پشیمان و خسته شده بود و به زیر خاک رفت و ایندفعه به جای اینکه گل و

 گیاهان جنگل یک درخت ببینند،یک ریشه ی درخت میدیدند.و دیگر درخت به روی خاک جنگل باز

 نگشت!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

پایان داستان هفتم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد