-
داستان سیزدهم:لجبازان
جمعه 21 آذر 1399 14:54
روزی بودو روزگاری.مردی بود که هروسیله ای که در خانه اش داشت،باهایش لَجبازی میکردند و برخلاف آن چیزی که باید باشند،عمل میکردند!؛ولی خود وسایل لجباز هم نمیدانستند چرا این کار را میکنند!!!!مثلاًپنکه به جای بخاری عمل میکرد و بخاری هم به جای پنکه و کولر هم که کار نمیکرد.!تلویزیونش جای آب میوه گیری کار میکرد و آبمیوه گیری...
-
داستان دوازدهم:مغازه های جابه جایی
چهارشنبه 12 آذر 1399 19:43
روزی بود و روزگاری. یک شهری بود که در آن مغازه هایش جابه جایی بودند و یک اسمی بالای تابلویشان زده بودند،ولی شغلشان یک جور دیگر بود؛مثلاً اگر بالای تابلوی یکی از مغازه ها{میوه فروشی}نوشته بود،شغل اصلی شان [مرکز تعمیرات کامپیوتر] بود!!مردم هم که این را نمیدانستند،فقط به تابلو ها توجّه میکردند و وقتی که میخواستند به میوه...
-
داستان یازدهم:شهر بی قانون و شهردارش
چهارشنبه 12 آذر 1399 16:03
روزی بودو روزگاری.یک شهری وجود داشت که هیچ قانونی نداشت و به شهر بی قانون معروف بود.شهربی قانون که هیچ قانونی نداشت،مردمانش هم بی قانون زندگی میکردند؛خیابان هایش همیشه ترافیک و تصادف بود و پلیس و چراغ راهنمایی و رانندگی و خط و پُل عابر پیاده هم نداشت؛عابران هم که می خواستند از یک طرف خیابون به یک طرف دیگر خیابون...
-
داستان دهم:قرنطینه ی گربه ها
دوشنبه 10 آذر 1399 23:10
روزی بود وروزوگاری.یک روز که این ویروس مشهور کرونا به شهر ی که از قبل ویروسی بود یعنی شهر گربه ها، تشریف آورده بود و اخبار هم اعلام کرده بود که بایدخودتان را قرنطینه کنید؛گربه ها هم که به اخبار روز خیلی اهمّیت میدادند،از خانه تکان نمی خوردند و همیشه توی گوشی و کامپیوتر هایشان بودند و هر دقیقه سفارش اینترنتی ثبت...
-
نمایشنامه ی طنز معلم و شاگرد
دوشنبه 10 آذر 1399 22:05
معلم:شش صورت فعل (زد)را بگو : شاگرد:زدم.زدی.دعوا شد ! معلم:الفبای فارسی رو بگو ببینم شاگرد:الف-ب-پ-ت-ث-چهار-پنج-شیش معلم:الفبای انگلیسی رو بگو . شاگرد:ای-بی-سی-چهل-پنجاه-شصت معلم:الفبای یونانی رو بگو ببینم ! شاگرد:بنا-سه تا-چهارتا-پنج تا معلم:نخواستم بابا.یه شعر بگو شاگرد:نابرده رنج گنج پنج شیش هفت معلم:فرق بین برق...
-
داستان نهم:من بهترم_من بهترم
دوشنبه 10 آذر 1399 22:04
روزی بودوروزگاری.یک روز فصل های سال باهم دعوایشان شده بود که کدام یک بهتر از همه شان هستند.هر کدام از فصل ها از خودشان دفاع میکردند و فقط خودشان را انتخاب میکردند و بگو و مگو های عجیب و غریبی راه فتاده بود. بهار میگفت:«من بهترم و من بهترم.فقط خودم.چونکه عید نوروز دارم و13 بدر هم درون من است و تعطیلی اوّل سال دارم و...
-
داستان هشتم:ادّعای عجیب
دوشنبه 10 آذر 1399 22:00
روزی بود و روزگاری.یک شخصی بود که ادِّعای عجیب و غریبی داشت و ادّعای عجیبش هم این بود که می گفت:«من همه چیز رابلدم!؛ از 2ضبدر2که میشه4بگیرتاهرکی چندتا مو روی سرش داره بگییییر،من بلدم.»بله!ادّعایش این بود ولی چه داستان هایی هم که ندار!!!!!!!ولی کسی از ادّعای این مرد،خبردار نبود.بعد از 5سال گذشتن از این ادّعای عجیب،یکی...
-
داستان ششم:تقلّب بلوتوثی
دوشنبه 10 آذر 1399 16:35
روزی بود و روزگاری.یک روزی شاگردان یک کلاسی در جلسه ی امتحان،قبل از اینکه بخواهند به سَرِ کلاس بروند و معلّم هم بیاید،باهم قرار گذاشتند که همه شان بلوتوث هایشان را درگوشی هایشان روشن کنند تا اگر کسی جواب سوالی را سَرِامتحان بلد نبود،از کس دیگر درخواست کمک کند و از کسی که درخواست کمک شده،جواب کامل رو به اون یکی شاگرد...
-
داستان هفتم:درخت پیری که هیچکس را نمی شناسد!!!!!!!
دوشنبه 10 آذر 1399 16:35
روزی بود و روزگاری.یک درختی در جنگلی زندگی میکرد که همیشه تنها بود و کسی پیشش نبود و هم صحبتی غیر از ریشه ی عجیبش اش نداشت!!! این درخت از زمان تولّدش بیکار و تنها بوده واز همان موقع تا الان که 48 سالش شده،همچنان بیکار و تنها مانده است.این روزها و سال ها که اصلاً گل و گیاهی در این جنگل رویش نمیکرد،درخت 48 ساله تصمیم...
-
داستان پنجم: سخنوران-تنبلستان
دوشنبه 10 آذر 1399 16:33
یکی بودو یکی نبود.یک شهری بود که هرموجود زنده یا غیر زنده ای که درون آن بود،حرف میزد؛برای همین مردمان و بزرگان و کوچکان شهر، اسم این شهر را سخنوران گذاشتند.یکی از پر سروصدا ترین حیوانات این شهر،بلبل سخنگوی این شهر بود که بعد از خروس سحرنخون،دائما می خواند و هرکس که در ظهر و شب خواب هست،از یک طرف باید خواب باشد و از یک...
-
داستان چهارم:مزرعه ی طلایی
دوشنبه 10 آذر 1399 16:32
یکی بودو یکی نبود.یک مردی در یک روستایی زندگی میکرد و اسمش مزرعه دار نا نمونه بود؛مزرعه دار نانمونه یک مزرعه داشت که در مزرعه اش هرچی که نیاز داشت مثل "تلویزیون و خانه ی اضافی و ....."رشد میکرد؛واسم مزرعه اش را مزرعه ی طلایی گذاشته بود. مزرعه ی طلایی به این شکل عمل میکرد که مزرعه دار نانمونه اوّل هر نیازش را...
-
داستان سوم:خورشید و ماه وعوض شدن جای آنها
دوشنبه 10 آذر 1399 16:31
یکی بود و یکی نبود.یک روز وقتی که خورشید در حال غروب کردن بود،سر راهش ماه را دید که در حال رفتن به آسمان و درحال شب کردن دنیا بود!! خورشید و ماه که هردو خیلی خوشحال بودند که بعد از هزاران میلیارد سال سر راهشان همدیگر را دیدند،بعد از سلام و احوالپرسی کردن با یکدیگر،خورشید سر حرف را باز کرد و شروع کرد و گفت:«ای...
-
داستان دوم:جناب گرگ تنبل هنوز کلاس اول!!!!
دوشنبه 10 آذر 1399 16:28
روزی بود وروزگاری.دریک کوهستانی یک پدر گرگه ی پیر و بچّه اش یعنی بچّه گرگ تنبل و بقیه ی حیوانات زندگی میکردند.یک روز پدر گرگه ی پیر به بچّه گرگ تنبلش گفت:«ای بچّه ام!تو دیگر یازده سالت شده و یک جورایی هم بزرگ شده ای و کم کم باید شکار کردن و کارهای دیگر بزرگی ات را یاد بگیری و مثل من قوی و گنُده و چاق شوی..که البته چاق...
-
داستان اوّل: سگ تنبل گلّه
دوشنبه 10 آذر 1399 15:41
یکی بود.یکی نبود؛در یک روستایی یک گلّه ی گوسفندی بود که هزاران گوسفند چاق و چِلّه داشت و یک چوپان عصبانی و یک سگ تنبل پیر دویست ساله را هم که چه ماجراها که در داستان ندارد را داشت.این سگ تنبل دویست ساله ی پیر،بیش از حدِّ مجازِ استادارد، تنبل بود؛یعنی اینکه هرموقع گلّه اش درحال چَریدن و علف خوردن بود،او به جای اینکه...