طنزستون

طنزستون،وبلاگی برای طنز خوانان.شهر طنزها، صندوق مطالب طنز

طنزستون

طنزستون،وبلاگی برای طنز خوانان.شهر طنزها، صندوق مطالب طنز

داستان دهم:قرنطینه ی گربه ها

روزی بود وروزوگاری.یک روز که این  ویروس مشهور  کرونا به شهر ی که از قبل ویروسی بود یعنی شهر گربه ها، تشریف آورده بود و اخبار هم اعلام کرده بود که بایدخودتان را قرنطینه کنید؛گربه ها هم که به اخبار روز خیلی اهمّیت میدادند،از خانه تکان نمی خوردند و همیشه توی گوشی و کامپیوتر هایشان بودند و هر دقیقه سفارش اینترنتی ثبت میکردند و این یعنی یک قرنطینه ی واقعی!ولی این قرنطینه از بیرون رفتن بهتر بود!؛چونکه گربه ها همینطور در خانه هایشان می خوردند و میخوابیدندو در فضای مَجازی،چه پُست های عجیب و غریبی که نمی گذاشتند!فیلم ها هم که تلویزیون را پُر کرده بود،موقعی که حوصله شان سر میرفت،کانال های تلویزیون را اینور و آن ور میکردند.؛ولی جای خنده دار اینجاست که هر دوروز یک بار که روی ترازو میرفتند،میدیدند که همنطور 20 کیلو 20کیلو وزن اضافه میکنند و ترازوهایشان هم بعد از نشان دادن وزن،یک علامت تعجّب به کنار وزن ها اضافه میکردند!یعنی ابراز نگرانی!!!این کرونا هم که از این ماجرا خبردار شده بود،خیلی خوشحال شده بودو هرروز زنگ یکی از خانه های گربه هارا میزد تا ببیند کسی میخواهد ویروس بگیرد یانه!به حق کار های نکرده!..گربه های بزرگ یعنی رئیس های شهر هم که ناراحت بودند کرونا آمده،هرروز با «ماسک و دستکش و الکل و سم و ژل ضدعفونی کننده و شیشه شور و آب جوش و صابون و شامپو و وایتکس و پورد ماشین لباسشویی و......»وسایل ضدعفونی کننده ی دیگر به بیرون از خانه هایشان میرفتند و همه جای شهررا ضدعفونی میکرد ولی گربه های شهروند میگفتند که این کاررا نکنید ما داریم توی قرنطینه خوش میگذرانیم؛ولی گربه های رئیس به کار خود ادامه میدادند ولی کرونا که لجبازی میکرد و حرف گربه های شهروند را گوش میکرد و دست بردار از شهر گربه ها نبود.گربه  رئیس های شهر  هم که از این همه ابراز خوشحالی از کرونا و قرنطینه جوشیده بودند،یک روز در اخبار اعلام کردند که انقدر به گربه های بزرگ شهرتان نگویید که بیخیال کرونا شوند؛ولی گربه های شهر هرروز و هرشب موقع ضدعفونی کردن شهر به گربه های رئیس فقط یک جمله میگفتند و این جمله از این قرار بود:«بسّه دیگه!همه جا بوی مواد ضدعفونی گرفت.ما کرونا رودوست داریم،بهش احترام میزاریم هرروز هم 20 کیلو وزن اضافه میکنیم و هرروزهم بهش پیام میدیم دوستت داریم.!!»کروناهم که از این جمله ی گربه ها خوشش می آمد،همچنان با گربه های  مهم شهر لجبازی میکرد و از شهر گربه ها نمی رفت!افراد مهم شهر  هم که از کرونا ی لجباز خسته شدند،در اخبار اعلام کردند که کرونا که نمیرود،ما میرویم به شهر دیگر.و گربه های رئیس شهر به شهر دیگر رفتند ولی گربه های شهروند که هزاران کیلو به وزنشان اضافه شده بود،دیگر از دَر خانه شان رَد نمیشدند و در همان شهر خودشان ماندند و به قرنطینه ی 20 کیلو 20 کیلو وزن اضافه کنانشان ادامه میدادند! و خرید اینترنتی و فضای مجازی وخواب و خوردن،ادامه میدادند!گربه های رئیس شهر  که گربه های شهر را درشهری که خودشان رفته بودند،نمی دیدند،به آنها زنگ زدند ولی این جواب را شنیدند:«از بس که قرنطینه رو رعایت کردیم،دیگه از در خونه رد نمیشیم و قرنطینه رو هم ادامه میدیم!»ولی کرونا همچنان در شهر گربه ها مانده بود.چندتا از گربه های فامیل به گربه هایی که فامیل آنها بودند باهایشان زنگ زدند و گفتند که خونه هایشان را روی سر کرونا بریزند و خودشان هم بیرون بیایند و به شهری که فامیلهایشان آمدند،بروند.وهمین کاررا کردند؛ولی کرونا بازهم از زیر اون همه آوار بیرون آمد و در بدن گربه ها رفت و گربه های شهر گربه هاهم به کرونا مبتلا شدندو چونکه دیگر خانه ای هم نداشتند،همیشه به خواب رفتند و دیگر هم بیدار نشدند و کروناهم همیشه درونشان ماند!!!!

 

 

 

 

 

 

پایان داستان دهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

     

نمایشنامه ی طنز معلم و شاگرد


معلم:شش صورت فعل (زد)را بگو:

شاگرد:زدم.زدی.دعوا شد!

معلم:الفبای فارسی رو بگو ببینم

شاگرد:الف-ب-پ-ت-ث-چهار-پنج-شیش

معلم:الفبای انگلیسی رو بگو.

شاگرد:ای-بی-سی-چهل-پنجاه-شصت

معلم:الفبای یونانی رو بگو ببینم!

شاگرد:بنا-سه تا-چهارتا-پنج تا

معلم:نخواستم بابا.یه شعر بگو

شاگرد:نابرده رنج گنج پنج شیش هفت

معلم:فرق بین برق آسمان و برق منزل چیست؟

شاگرد:آقا اجازه!برق آسمان مجانی است ولی برق منزل پولی است.

معلم:اگه حمید 5تا مداد داشته باشه و 3تاشو به رضا بدهد،چند تا مداد برایش باقی می ماند؟؟

شاگرد:آقا ما حمید رو نمی شناسیم و کاری به کارش نداریم.

معلم:دوتا حیوون دوزیست نام ببر.

شاگرد:قورباغه و برادرش.

معلم:بگو ببینم!سیب زمینی از کجا پیدا شد؟؟

شاگرد:از زمانی که اولین سیب به زمین افتاد

معلم:اگر تو دوهزار تومن داشته باشی و برادرت 50 تومن آن را بردارد،چقدر پول برایت باقی می ماند؟

شاگرد:300تومن

معلم با عصبانیت:300تومن؟؟

شاگرد:چون آنقدر گریه می کنم تاپدرم 150 تومن دیگرهم به من بدهد.

امعلم:گر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم،تو کدام را انتخاب می کنی؟؟
دانش آموز:نصف پرتقال را

معلّم:مگر نمی دانی نصف پرتقال همان هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟؟

دانش آموز:چرا آقا!می دانیم،ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد دیگر قابل خوردن نیست..

معلم:5تا حیوان درنده را نام ببر.

شاگرد:3تاشیر و دوتا ببر

معلم:چرا روی رودخانه ها پل می زنند؟؟

شاگرد:برای اینکه ماهی ها به زیرش بروند و خیس نشوند.

معلم:فیل ها کجا پیدا می شوند؟

شاگرد:اجازه آقا!فیل ها انقدر بزرگ هستند که گم نمی شوند!

معلم:چرا بهترین دوست ما کتاب است؟؟

شاگرد:چون هربلایی سرش بیاوریم صدایش در نمی آید.

معلم:تو درست را خوانده ای؟

شاگرد:بله

معلم:آیا می دانستی امرور امتحان داری؟

شاگرد:بله

معلم:آیا می دانی انقدر جواب هایت عجیب و غریب بود که امتحانت تبدیل به نمایشنامه شده و در اینترنت لو رفته است؟

شاگرد:خیر

معلم:آیا می دانستی که نمره ات به 0 رسیده است؟

شاگرد:خیر

معلم:پس همین الان این را بدان.

شاگرد:خیر

معلم:برو بشین.

شاگرد:خیر

معلم:پس من می نشینم

شاگرد:خیر

معلم:الو.سلام

شاگرد:خدا نگهدار

معلم:خداحافظ

شاگرد:سلام

معلم:تو نمی خواهی بشینی؟

شاگرد:خیر

معلم:شب بخیر

شاگرد:صبح بخیر

خدا حافظ

و هردو خوشبختانه از کلاس خارج شدند.



داستان نهم:من بهترم_من بهترم

 

روزی بودوروزگاری.یک روز فصل های سال باهم دعوایشان شده بود که کدام یک بهتر از همه شان

 هستند.هر کدام از فصل ها از خودشان دفاع میکردند و فقط خودشان را انتخاب میکردند و بگو و مگو

 های عجیب و غریبی راه فتاده بود. بهار میگفت:«من بهترم و من بهترم.فقط خودم.چونکه عید نوروز

 دارم و13 بدر هم درون من است و تعطیلی اوّل سال دارم و آغاز سال با من است.من شکوفه و طبیعت

قشنگ دارم و همه جا را سرسبز و قشنگ میکنم و جشن و شادی ها از من است و بهترین اسم را

 دارم.بهار.من بهترم و من بهترم.»هرکدام از فصل ها یک جوری صحبت میکردند که انگار که فقط

 خودشان درجهان بهترینند و بقیه هم نخود فرنگی هستند!! فصل های دیگر هم حرفهای بهار را قبول

 نداشتند و فقط منتظر بودند که نوبت به خودشان برسد. بعد هم تابستان لجباز هم میگفت:«من هوای

 گرم دارم.فصل استخر در من است.من میوه های خیلی خوشمزه ای دارم و تعطیلی مدارس درون من

 است.من بهترم و من بهترم.حرف رو حرف من نباشه.بقیه تان هم نخود فرنگی هستید.»پاییز  از خط

 قرمز گفت:«من از همتون بهترم و شما نخود غیر فرنگی هستید و حرف رو حرف من هم نیست.من

 آغاز مدارس هستم.برگهای رنگ و بارنگ و خِش خِش کُنون از من است.من سرما خوردگی دارم و

 شب یلدا هم از من است و 30 روز دارم.چی فکر کردین پس!!»زمستان هم که دیگر عصبانی شده بود

 و به کرونا مشکوک میزد گفت:«من از همتون بهترم فکر کردین میتونین در مقابل من مقاومت کنین؟؟

 همتون در مقابل من ماشین فرسوده  شده هستین!من با همتون فرق دارم.کرونا که از من شروع

 شد.من مناسبتهای رسمی زیادی دارم و 29 روز دارم و هر4سال یک بار سال کبیره دارم.من برف و

 یخ و برف بازی  و آدم برفی هم که دارم.فصل آخر سال هم که هستم.چهارشنبه سوری هم که

 دارم.دیگه بیشتر از این چی میخواین؟؟؟؟؟؟؟؟از این بیشتر هم مگه داریم؟؟؟»واقعاً چه دعوایی بین این

 چهارفصل اتّفاق افتاده!!ای داد بیداد!بهار که عصبانی شده بود،به زمستان گفت:«ما ماشین فرسوده

 ایم؟ اگه اینجوریه تو هم بَرفَکِ تلویزیون هستی. درضمن ما ویژگی های بیشتری هم میخوایم.»ماه

 های فصل هاهم که از این ماجرا خبر دار شده بودند،با خورشید تماس گرفتند و ماجرا را تعریف

 کردند و خورشید هم گفت:«ای وای برمن!الان میام اونجا ببینم داره چه اتّفاقی می افته.اومدم.»و بعد

 هم یک هواپیما گرفت و مثل جِت به سراغ فصل ها رفت.وقتی که خورشید به دعوای فصل ها

 رسید،بهار ماجرا را برای خورشید تعریف کرد و گفت که او بگوید کدام یک از فصل ها

 بهترند؟؟»خورشید هم گفت:«سلام بر همگی.همه تان بهترینید و هرکدام یک ویژگی خاصّی دارید و

 اگر میخواهید خودخواهی کنید،حداقل نوبتی نوبتی جایتان را عوض کنید.اگر هم میخواهین دعوا

 کنید بفرمایید از مدار فصل های من بیرون!حالا تصمیم گیری کنید.»خورشید یک جوری حرف می

 زد که انگار مثل حکیم داستان قبلی است!فصل ها هم گفتند:«نه خورشید!اینگونه نمیشود.خودت

 انتخاب کن.واگر نه ما قهر میکنیم و میرویم.»خورشید هم گفت:«اصلاً هیچکدامتان خوب نیستید.انقدر

 حرف دَر نَیارین برای من دیگه.زندگیتون رو بکنید.»وبعد هم خورشید رفت.خورشید که رفت،ماه ها

 دست به کار شدند و شاهد دعوا شد.فروردین گفت:«اگر میخواهید اینگونه دعوا کنید هر سال یکی تان

 در اینجا زندگی کنید و نوبتی نوبتی به سیّارات دیگر بروید و هروقت نوبتتان شد

 برگردید.»اردیبهشت و خرداد هم گفتند که ماهم حرف فروردین رو قبول می کنیم و نظری

 نداریم.تیر و مرداد باهم گفتند:«به نظر ما اصلاً فصل نداشته باشیم و فقط ماه ها در اینجا زندگی کنند

 و فصل هاهم بروند و به کار وزندگیشان برسند.و شهریور هم همین حرف را تأیید کرد و حرفی هم

 نداشت.مهر هم گفت:«به نظر من اصلا این ماجرا را وِل کنید و زندگیتان رابکنید.»آبان و آذر هم حرفی

 نزدند و این را تأیید کردند.بهمن هم درآخر گفت:«به نظر من یک فصل را به نام بی تی پی زی

 اختراع کنیم یعنی بهاروتابستان و پاییز و زمستون و اینکه هرسال یکی از این قوانینی که ما،ماه ها

 گفتیم اجرا روی این ماه شود.» دی و اسفند هم همین حرف را با سرتکان دادن تأیید کردند.خورشید

 هم که از این ماجرا خبردار شده بود به فصل ها یک پیام صوتی فرستاد و گفت:«به نظر من هم حرف

 بهمن بهتراست.همین کاررا بکنید و اگر نه بیرووووووووووون.»فصل ها و ماه ها هم همین کار راکردند و

 دعوای فصل ها به خوشبختانه پایان رسید.


 

 

 

 

پایان داستان نهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

   

داستان هشتم:ادّعای عجیب

روزی بود و روزگاری.یک شخصی بود که ادِّعای عجیب و غریبی داشت و ادّعای عجیبش هم این بود که می گفت:«من همه چیز رابلدم!؛ از 2ضبدر2که میشه4بگیرتاهرکی چندتا مو روی سرش داره بگییییر،من بلدم.»بله!ادّعایش این بود ولی چه داستان هایی هم که ندار!!!!!!!ولی کسی از  ادّعای این مرد،خبردار نبود.بعد از 5سال گذشتن از این ادّعای عجیب،یکی از مردمان شهر،این ماجرارا در یکی ازروزنامه های شهر خوانده بود؛ولی مطمئن نبود که این ماجرا واقعیت دارد یا که نه؟؟و برای اینکه مطمئن شود،به نزد حکیم شهر رفت تاکه یک پرسشی هم از او داشته باشد.بعد هم به نزد حکیمِ شهر رفت و ماجرا را برایش تعریف کردو حکیم هم در جواب این مرد گفت:«همانطور که تو مطمئن نیستی،من هم از این ماجرا مطمئن و البته خبر دار هم نیستم و باید به سراغش برویم تا که ببینیم این ماجرا یک واقعیت است یانه؟»بعد هم دوتایی به سراغ مرد دارای ادّعای عجیب رفتند؛ و بعد از سلام کردن،حکیم شروع به سخن گفتن کرد و گفت:«تو مطمئن هستی که همه چیز رابلد هستی؟؟یعنی الان من هرچزی از تو بپرسم بلدی و یک دونه اشتباه هم نداری؟؟؟؟؟؟!»مرد ادعا کن هم گفت:«پس چی فکر کردی؟!از دودوتا چهارتا بلدم تااااااااااااااا هرچی که بخوای.اگه هم باور نداری ازَم بپرس»حکیم هم هرچه سئوال بلد بود از مرد ادّعا کن پرسید ولی مرد ادعاکن حتّی یک سوال از هزاران سوال حکیم را درست جواب نداد!حکیم پرسید:«چه شد پس؟بلدی واقعاً یا اَلًکی گفتی؟؟»مرد ادعا کن هم برای اینکه دربرابر حکیم دانا کَم نیاورد،گفت:«چون تو منو به اضطراب کِشوندی برای همین هم اضطراب گرفتم یه دفعه به روز رسانی شدم یادم رفت ولی اگه 20ساعت صبر کنی و دوباره ازم بپرسی بهت جواب هارو درستِ درست میگویم.»حکیم هم با تعجّب گفت:«به نظرت 20 ساعت زیاد نیست؟؟»مرد ادعا کن هم گفت:«نه که زیاد نیست.تازه هم به تو تخفیف دادم میخواستم بگویم که 40 ساعت صبر کنی.مواظب باش تا اینو نگم.»حکیم هم گفت:«باشه خب.پس من 20 ساعت دیگه بر میگردم.»و بعد هم رفتند.مرد ادّعا کن هم با خود گفت:«آخِیش!برای خودم یک وقتی گرفتما.حالاهم که من همه چیز روبلدم.نیازی به این کارانبود.ولی چه رویی داشت مُدام سئوال میپرسید.خستم کرد.»و بعد هم کمی در خانه اش گَشتی زد تا که 20 ساعت هم گذشت و حکیم و مرد همراهش به خانه ی او امدند و دوباره حکیم سوالات را از مرد ادّعا کن البته کمی عجیب و غریب تر و پیچیده تر پرسید که ببیند اینگونه هم میتواند جواب بدهد یا نه؟؟»ولی بازهم جواب درستی به گوش حکیم و مرد همراهش نرسید.حکیم دوباره پرسید:«چه شد پس؟ دوباره همه ی سوال هامو غلط غلوط جواب دادی!!»مرد نادان {دانای اسبق}هم در جواب حکیم گفت:«تو باور کن که من همه چیز را بلدم.انقدر هم سوال از من نپرس.برو از خونه ی من بیرون وو دیگه هم برنگرد جناب !!!!»حکیم هم گفت:«حدّاقل بیا تورو دانای نادان معرّفی کنم مردم اشتباه نکنند که تو مثلاً از من هم داناتر هستی.»مرد نادان هم چیزی نگفت و حکیم بر این عکس العمل ادامه داد:«باشه.خب نیا.اگه فردا دیدی اسمِتو دانایِ نادان یا نادان صدا میکنن یا اگه اسم نادان یا دانای نادان توی روزنامه ها دیدی تعجّب نکنی ها.من دیگه رفتم»وبعد هم خانه ی مرد نادان را همراه مرد همراهش تَرک کرد.بعد هم به مرد همراهش گفت:«نه.این مرد به دروغ میگفت که همه چیز رابلد است.در اصل،از همه نادان تر است حتّی ضرب دودوتا رو هم نمیدونست جوابش چی میشه!!!الان میریم به میدون اصلی شهر این رو به همه میگیم.»و همین کار راهم کردند و به میدان اصلی شهر رفتند و همه ی اصل ماجرا را گفتند.وز از روزبعد اعلام شده ی دانای نادان،تا 20 روز این خبر در همه جای جهان پخش شد و مرد نادان هم آبرویش از بین رفت ولی مردنادان هنوز ادّعا داشت که همه چیز را بلد است. .!!!!

 

 

 

 

پایان داستان هشتم

تا داستان بعدی خدانگهدار


داستان ششم:تقلّب بلوتوثی

روزی بود و روزگاری.یک روزی شاگردان یک کلاسی در جلسه ی امتحان،قبل از اینکه بخواهند به سَرِ کلاس بروند و معلّم هم بیاید،باهم قرار گذاشتند که همه شان بلوتوث هایشان را درگوشی هایشان روشن کنند تا اگر کسی جواب سوالی را سَرِامتحان بلد نبود،از کس دیگر درخواست کمک کند و از کسی که درخواست کمک شده،جواب کامل رو به اون یکی شاگرد که سوال رو بلد نیست،بگوید!وقتی که شاگردان به کلاس رفتند،هنوز به سر کلاس نرسیده، معلّمشان هم آمد و بی مقدمه و حرفی،حتّی سلام کردن،سریع برگه های امتحان را به شاگردانش دادو شاگردان هم که بلوتوث روشن،جوابهارا از همدیگر میپرسیدند ولی وقتی معلّم به سراغ نیمکت ها می آمد،علامت بلوتوث را بالای گوشیهایشان میدید و کَلَک هایشان را می فهمید ولی شاگردان کلاس فکر میکردند که معلّمشان نمیفهمد ولی اینجوریاهم نیست!معلّم که از این موضوع شاکی شده بود،جلسه بعدی دستور داد و گفت:«همه ی بلوتوث ها خاموش و بعد امتحان را شروع میکنیم.»شاگردان هم مثلاً به حرف معلّمشان عمل کرده باشند،چند ضربه بر گوشیشان زدند به معنای اینکه بلوتوثشان را خاموش کرده اند  ولی در اصل هیچکاری نکردند و بلوتوث هایشان همچنان روشن بود و کسی گوشش به حرف معلّم کلاس بدهکار نبود که نبود و البته در آزمون های بعدی هم نخواهد بود! و همچنان این روز هم شاگردان کلاس جوابهارا بلوتوثی از همدیگر میگرفتند؛ولی معلّمشان تا پایان آزمون این موضوع را نفهمیده بود.وقتی که زمان امتحان به پایان رسید و برگه ها به دست معلّم کلاس رسید،و وقتی که داشت جوابهارا چِک میکرد،دید که بازهم تقلُّب بلوتوثی انجام گرفته و جوابها مثل هم هستند و انقدر بلوتوث روشن بوده که علامت بلوتوث بر بالای برگه ها حَک شده است.!!!!!!!معلّم هم که همچنان عصبانی بود،درجلسه ی بعدی امتحان ،جلوی دَرِ کلاس یک سطل زباله گذاشت و رویَش نوشته بود:{زباله ی موبایل}و منظورش این بود که گوشی هایتان را درون این سطل بیندازید تاکه تقلّبی در کلاس انجام نگیرد!ولی شاگردان کلاس اینگونه برداشت کردند که باید جعبه های گوشیشان را درون آن بیندازند ولی همین کارراهم نکردند!!یک کُپی واقعی از گوشیهایشان زدند و درون سطل انداختند و باگوشیهای اصلیشان وارد کلاس شدند و بلوتوثی هم امتحان دادند!معلّم که حسّابی داغ کرده بود،جلسه ی بعدی امتحان،یک دستگاه بررسی کننده ی گوشی آورد که هرکس گوشی به سرکلاس آورده باشد و هرجایش هم باشد،گوشی را از شاگرد میگیرد؛امّا شاگردان کلاس که آینده شناس بودند، همچنان به زرنگی هایشان ادامه میدادند و ایندفعه قبل از اینکه معلّم به کلاس بیاید و این دستگاه را جایگذاری کند،دانش آموزان کلاس زودتر به کلاس آمدند و گوشی هایشان را در کلاس زیر میزشان مخفی گذاشتند و بعد هم از کلاس بیرون آمدند تا بررسی شوند و به کلاس بروند تا بازهم تقلّب کنندو امتحان را بدهند تاکه قبول شوند!معلّم هم که خیالش راحت بود این دستگاه جَنبه ی بررسی گوشی هارا دارد،برگه های امتحان را به یکی از شاگردانش داد تاکه او برگه هارا پخش کند و با خوشحالی به دفتر معلّمان رفت و بعد از اتمام زمان امتحان به کلاس بازگشت.ولی وقتی که برگه هارا بررسی کرد،دید که بازهم جوابهامثل هم هستند و بازهم تقلّب بلوتوثی انجام گرفته است.معلّم که دیگر میخواست خودش هم یک تقلّب کند،جلسه ی بعدی به شاگردانش گفت که کتاب نیارید و جلسه ی بعد هم نمیتوانید تقلّب کنید.جلسه ی امتحان بعدی رسید.ولی همه شاگردان کلاس کتاب آورده بودند و ایندفعه معلّم کلاس خودش دست  به کار شد و همه ی گوشیهارا از شاگردانش گرفت و برگه هارا داد و رفت به دفتر معلّمان.بعد هم شاگردان کتابهایشان را روی میز گذاشتند تاکه از روی کتاب تقلّب کنند!وقتی که زمان آزمون تمام شد،معلّم به کلاس آمد و وقتی که داشت برگه هارا بررسی کرد،بازهم آثار سابق تقلّب را دید؛ولی دید که امروز شاگردانش نه گوشی داشتند و نه کتاب!یعنی چگونه تقلّب کرده اند؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد هم همه ی حرفهایش را از جلسه ی امتحان قبلی مرورکرد وفهمید که شاگردانش کتاب آورده اند و ازروی کتاب تقلّب نوشته اند!!!!معلّم کلاس هم که دیگر خیلی عصبانی شده بود و تنبش بالای 38 درجه بود و مشکوک به ویروس کرونا هم بود،تصمیم گرفت که خودش هم یک تقلّب بزرگ کند تا که یک جُبرانی از تقلّب های دانش آموزانش کرده باشد.تصمیم گرفت که به سراغ کارنامه ها برود ودیگر امتحان نگیرد و همه ی نمره هارا 0 بدهد تا که اوهم که کاری کرده باشد و تنبلی نکند؛ و همین کارراهم کرد و کارنامه هارا به دانش آموزان متقلّبش داد. و دیگر کلّاً با آنها خداحافظی کرد وسال تحصیلی را با تقلّب به پایان رسانید! 

 

 

 

 

 

 

 

پایان داستان ششم

تا داستان بعدی خدانگهدار