پایان داستان دوازدهم
تا داستان بعدی خدانگهدار
روزی بودو روزگاری.مردی بود که هروسیله ای که در خانه اش داشت،باهایش لَجبازی میکردند و برخلاف آن چیزی که باید باشند،عمل میکردند!؛ولی خود وسایل لجباز هم نمیدانستند چرا این کار را میکنند!!!!مثلاًپنکه به جای بخاری عمل میکرد و بخاری هم به جای پنکه و کولر هم که کار نمیکرد.!تلویزیونش جای آب میوه گیری کار میکرد و آبمیوه گیری هم جای غذاساز.!مبل هم به جای فِر کار میکرد و اجاق گاز هم به جای رَنده کار میکرد و سی دی خوان هم به جای شارژر لِه کن بودو..........چیزهای دیگر که از این سایل لجباز تر هم بودند.انقدر گذشت و گذشت و گذشت و....تا که 30سال بعد از لجبازی کردن وسایل خانه ی این مرد،این مرد عصبانی شد و همه ی دستگاه هایش را دور انداخت و بعد هم رفت و مدل جدید آن وسایل را خرید؛ولی بازهم سیستم همین شکلی بود و بازهم وسایل خانه ی آن مرد باخودش لجبازی کردند و به همانگونه ی وسایل قبلی خانه ی این مرد عمل کردند و برخلاف کار اصلی شان عمل کردند!مرد هم که دوباره عصبانی شده بود،همه ی وسایلی که خریده بود را دور انداخت و دوباره همان وسایل را خرید.معلوم نیست چقدر پول داشت که دوبار این وسایل را خرید.ولی بازهم سیستم همینجوری بود و وسایل خانه با مرد،لَج داشتند و برخلاف کار اصلیشان عمل میکردند.وقتی که مرد دلیل لجبازی کردن با او را پرسید،این جواب را شنید:«وقتی که تو پدربزرگهای مارا خریده بودی و اذیتشان میکردی و وقتی هم دورخت انداختیشان،از درون سطل زباله برای ما وصیت نامه فرستادند و گفتند که اگر شماهارا خریدند،باهایش لجبازی کنید تا درس عبرتی از آن موقع بگیرد.ماهم گفتیم چشم و حالا هم داریم با تو لجبازی میکنیم تا درس عبرتی از آن موقع بگیری نمیگیری.»ولی این وسایل دروغ بزرگی می گفتند.مرد هم گفت:«من همین که دارم شمارا چندسال چند سال دور میندازمتان،یعنی که درس عبرت گرفتم.بله»و دستگاه های لجباز هم بعد از شنیدن این جواب،سوختند و نابود شدند. و دیگر هم بازسازی نشدند.و مرد هم به خیال اینکه همین دستگاه هارا دوباره بخرد،حتماً کار میکنند،دوباره همین دستگاه هارا خرید ولی این دستگاه ها هم کار نکردند.مرد هم همینطور 2 سال گذشت و این مرد وسایل خانگی خرید و دور انداخت که خسته شد و رفت به یک کشور دیگر تا که ببیند آنجا میتواند وسیله ی خانگی غیر لجباز پیدا کند یا نه.و به کشور دیگر رفت و برای اینکه مطمئن شود وسایل سالمَند یانه،در همان مغازه آن وسایل را امتحان کردند که وسایل سالم بودند؛ولی وقتی که به کشور خودش برگشت،همه ی وسایل صدای یک جرقّه دادند و بومممممممم!ترکیدند.ولی مرد همچنان به کارهایش ادامه میداد و وسایلی که میخرید را ردّ و بدل میکرد ولی هیچکدام از وسایل خوب از آب در نیامدند و تا به پیریز برق میرسیدند،تِلِپ میسوختند و از بین میرفتند!ولی دلیلش همچنان معلوم نبود ولی انقدر وسیله ها ردّ و بدل میشد،دیگر برای وسایل وقت وصیت نامه نوشتنی نبود که بخواهد دلیلش نوشتن وصیت نامه از طرف هزارن نسل قبل این وسایل باشد!مرد که انقدر با این وسایل وَر رفته بود و خسته شده بود، خود وسایل دور انداخته شده همه شان به خانه مرد دور انداز رفتند و میخواستند که در خانه اش کار کنند!و از زیر آن همه آواره،پاورچین شدند و به خانه ی همان مردی که باهایش لجبازی کردند،رفتند؛و وقتی هم رسدند و زنگ خانه اش را زدند،مرد که در را بازکرد،حسّابی تعجب کرده بود که این همه وسایلی که باهایش لجبازی میکردنده اند،برگشتند.بعد هم مرد باتعجّب گفت:«چرا برگشتین؟؟من اینهمه جا توخونم ندارم که بخوام شماها رو جا بدم؟؟»وسایل خانه هم جواب دادند:«6-5 تا خونه ی اضافی برات گرفتیم که ما هارو جا بدی واگه الان بیای بیرون ساختمونتو ببینی،6تا طبقه ساختیم که بتونی ماهارو جا بدی.البته ما ها دیگه دست و پاورچین شدیم،خودمون میریم بالا یه جایی خودمون رو جا میکنیم.»و بعد هم مرد به بیرون از خانه اش رفت و دید که بلندترین ساختمان کوچه،متعلّق به آن هست و تا 6 طبقه به خانه اش اضافه شده است؛ولی این طبقات ازهیچ سیمان و مصالحی ساخته نشده و و خود وسایل خانه این همه طبقات را ساخته اند و هزاران تا سنگ عجیب و غریب روی همدیگر گذاشته بودند جوری که فقط خودشان میتوانند روی اون سنگ ها بایستند و وقتی که مرد به سراغ طبقات بالایی رفت،تا پایش را به خانه های طبقات گذاشت،تمام 6طبقه فرو ریخت و فقط یک متر خاکِشیر باقی ماند!!یعنی تمام سنگ ها و وسایل خانه ها غیر از خود مرد،همه شان خورد خاکشیر شده بودند و هیچی ازشان باقی نمانده بود و مرد هم که ناراحت شده بود،همانجا همه ی پودر ها را دفن کرد و یک سنگ قبر هم روی آن گذاشت و یک خانه ی جدید هم خرید و دیگر به سراغ قبر آنها نرفت تا که ایندفعه آنها درس عبرتی بگیرند که این کار را نکنند.ولی در آخر معلوم نشد که چرا این وسایل با مرد خانه دار اینگونه لجبازی می کردند.و آن مرد انقدر تحقیق کرد که فهمید وسایلی که می خرید نو نبوده و دست دوم بوده است و برای همین اینجوری در لجبازی این وسایل قرار میگیرفت.
پایان داستان سیزدهم
تا داستان بعدی خدانگهدار
پایان داستان دوازدهم
تا داستان بعدی خدانگهدار
روزی بودو روزگاری.یک شهری وجود داشت که هیچ قانونی نداشت و به شهر بی قانون معروف بود.شهربی قانون که هیچ قانونی نداشت،مردمانش هم بی قانون زندگی میکردند؛خیابان هایش همیشه ترافیک و تصادف بود و پلیس و چراغ راهنمایی و رانندگی و خط و پُل عابر پیاده هم نداشت؛عابران هم که می خواستند از یک طرف خیابون به یک طرف دیگر خیابون بروند،باید انقدرصبر میکردند تا یک تصادف خیلی ناجور یا یک دعوای طولانی به راه می افتاد و سریع به طرف دیگر خیابان میرفتند تا با ماشین های بی نظم برخورد نکنند.و نگویم که درمدرسه هایش!!مدرسه هایش در حیاطشان صف نداشت و شاگردانش در هر زنگ تفریح هر دانش آموزی به کلاس دلخواه خودش میرفت و درآن زمان در آنجا درس میخواند و البته اوّل سال تحصیلی هم مدرسه کلاس بندی نداشت!!!درخانه های این شهر چه میگذشت؟!درخانه هایش تلویزیون و مودم وای فای قانون نداشت.هرکس که هر شبکه ای را که میخواست ببیند را میزد ولی یکی دیگر از اعضای خانواده سریع کنترل را بر میداشت و شبکه را عوض میکرد؛و مودم هایش هم حجم اینترنتش سریع تمام میشد!وقتی که کسی برای مودم حجم میگرفت،همه ی اعضای خانواده به خیال اینکه مثلاً خیلی حجم اینترنت زیاد است و تمام نخواهد شد، سریع به مودم وصل میشوند و یک روزه حجم اینترنت را تمام میکنند.!!!ای وای بر طبیعتش که طبیعتش هم قانون نداشت و هرکس هرکاری میخواست با طبیعت میکرد و بعد هم میرفت!! به هر حال،شهر بی قانون خیلی اوضاع داغونی داشت.شهردار که از این وضعیت خیلی ناراحت و نگران بود،یک روز باخودش گفت:«ای بابا!چه کار کنم که شهر نظم پیداکند؟؟»بعد هم یک جرقّه ای به ذهنش برخورد کرد و باخود گفت:«آهان فهمیدم!برای شهر قانون میذارم.» و همین کارراهم کرد و همه را به مرکز شهر دعوت کرد تا که قانون را بخواند.موقعی که همه ی مردم به مرکز شهر آمدند،شهردار هم قانون شهر را خواند و بعد هم به مردمش گفت:« از همین الان باید همگی شماها قانون رو رعایت کنید و این قانون برای همه یکسان است.»ولی هیچکدام از مردم شهر حتّی یک قانون از هزاران قانون شهر را عملی نکردند!!!شهردار هم که از این ماجرا خبر دار شده بود،دوباره همان کار قبلی را کرد و قوانین شهر را درمرکز شهر به مردم تکرار کرد تا که به این قوانین عمل کنند.ولی گوش و عمل مردم به این حرف ها بَند و بدهکار نمیشد که نمی شد!شهردار هم که نگران از این اوضاع شده بود؛ایندفعه برای هرکوچه و خیابون یک برگه ی بزرگ گذاشت و تمام قانون هارا با اندازه ی بزرگ بر بروی برگه نوشت و به سر هر کوچه و خیابون و محلّه چسباند.ولی مردم هم حتّی یک نیم نگاه هم به آن نمی کردند و سریع از برگه رد میشدند.شهردار هم که خیلی زرنگ بود،ایندفعه زنگ هر خانه را می زد و برگه ای از قوانین شهر مینوشت و به آنها میداد وهر خانواده باید به تعداد اعضای خانواده،برگه ی قانون میگرفت تا که هرروز مطالعه اش کند و به قوانین عمل کند.ولی مرم شهر ایندفعه هم زرنگی کردند و بعد از اینکه برگه ی قوانی را تحویل میگرفتند،سریع در سطل زباله شان می انداختند و دیگر آن برگه را نمیدیند.شهردار که بعد از اینهمه زحمت و تلاش ،دیگر تحمّل نیاورد و عصبانی شد،هرروز به دَر خانه ها می رفت و قوانین را به هر نفر از اعضای خانواده توضیح میداد و بعد هم میرفت و بعد از تکمیل کلّ شهر،دوباره باز می گشت و از اوّل شروع میکرد.ولی وضعیت شهر اصلاً تغییری نکرد!شهردار که دیگر مغزش داغون شده بود،دلیل قانون را رعایت نکردن مردم را می پرسید فقط این جواب را می شنید:«ما بدون قانون زندگی میکردیم وهمچنان هم بی قانون ،زندگی میکنیم. ما،نسل بی قانون هستیم و آیندگان هم باید بی قانون زنگی کنند.»شهردار هم که بعد از این همه زحمت و تلاش،تَب کرده بود؛دیگر کاری به کار شهرش نداشت و از شهر رفت و مردمان شهر بی قانون هم که انقدربی قانونی کردند،شهر روی سرشان خراب شد و همه شان از شهر فرار کردند و شهر بی قانون هم همیشه فقط آواره بود از رعایت نکردن قانون که مردم این کارراکردند.
این هم نتیجه ی رعایت نکردن قانون:آوار
پایان داستان یازدهم
تا داستان بعدی خدانگهدار
روزی بود وروزوگاری.یک روز که این ویروس مشهور کرونا به شهر ی که از قبل ویروسی بود یعنی شهر گربه ها، تشریف آورده بود و اخبار هم اعلام کرده بود که بایدخودتان را قرنطینه کنید؛گربه ها هم که به اخبار روز خیلی اهمّیت میدادند،از خانه تکان نمی خوردند و همیشه توی گوشی و کامپیوتر هایشان بودند و هر دقیقه سفارش اینترنتی ثبت میکردند و این یعنی یک قرنطینه ی واقعی!ولی این قرنطینه از بیرون رفتن بهتر بود!؛چونکه گربه ها همینطور در خانه هایشان می خوردند و میخوابیدندو در فضای مَجازی،چه پُست های عجیب و غریبی که نمی گذاشتند!فیلم ها هم که تلویزیون را پُر کرده بود،موقعی که حوصله شان سر میرفت،کانال های تلویزیون را اینور و آن ور میکردند.؛ولی جای خنده دار اینجاست که هر دوروز یک بار که روی ترازو میرفتند،میدیدند که همنطور 20 کیلو 20کیلو وزن اضافه میکنند و ترازوهایشان هم بعد از نشان دادن وزن،یک علامت تعجّب به کنار وزن ها اضافه میکردند!یعنی ابراز نگرانی!!!این کرونا هم که از این ماجرا خبردار شده بود،خیلی خوشحال شده بودو هرروز زنگ یکی از خانه های گربه هارا میزد تا ببیند کسی میخواهد ویروس بگیرد یانه!به حق کار های نکرده!..گربه های بزرگ یعنی رئیس های شهر هم که ناراحت بودند کرونا آمده،هرروز با «ماسک و دستکش و الکل و سم و ژل ضدعفونی کننده و شیشه شور و آب جوش و صابون و شامپو و وایتکس و پورد ماشین لباسشویی و......»وسایل ضدعفونی کننده ی دیگر به بیرون از خانه هایشان میرفتند و همه جای شهررا ضدعفونی میکرد ولی گربه های شهروند میگفتند که این کاررا نکنید ما داریم توی قرنطینه خوش میگذرانیم؛ولی گربه های رئیس به کار خود ادامه میدادند ولی کرونا که لجبازی میکرد و حرف گربه های شهروند را گوش میکرد و دست بردار از شهر گربه ها نبود.گربه رئیس های شهر هم که از این همه ابراز خوشحالی از کرونا و قرنطینه جوشیده بودند،یک روز در اخبار اعلام کردند که انقدر به گربه های بزرگ شهرتان نگویید که بیخیال کرونا شوند؛ولی گربه های شهر هرروز و هرشب موقع ضدعفونی کردن شهر به گربه های رئیس فقط یک جمله میگفتند و این جمله از این قرار بود:«بسّه دیگه!همه جا بوی مواد ضدعفونی گرفت.ما کرونا رودوست داریم،بهش احترام میزاریم هرروز هم 20 کیلو وزن اضافه میکنیم و هرروزهم بهش پیام میدیم دوستت داریم.!!»کروناهم که از این جمله ی گربه ها خوشش می آمد،همچنان با گربه های مهم شهر لجبازی میکرد و از شهر گربه ها نمی رفت!افراد مهم شهر هم که از کرونا ی لجباز خسته شدند،در اخبار اعلام کردند که کرونا که نمیرود،ما میرویم به شهر دیگر.و گربه های رئیس شهر به شهر دیگر رفتند ولی گربه های شهروند که هزاران کیلو به وزنشان اضافه شده بود،دیگر از دَر خانه شان رَد نمیشدند و در همان شهر خودشان ماندند و به قرنطینه ی 20 کیلو 20 کیلو وزن اضافه کنانشان ادامه میدادند! و خرید اینترنتی و فضای مجازی وخواب و خوردن،ادامه میدادند!گربه های رئیس شهر که گربه های شهر را درشهری که خودشان رفته بودند،نمی دیدند،به آنها زنگ زدند ولی این جواب را شنیدند:«از بس که قرنطینه رو رعایت کردیم،دیگه از در خونه رد نمیشیم و قرنطینه رو هم ادامه میدیم!»ولی کرونا همچنان در شهر گربه ها مانده بود.چندتا از گربه های فامیل به گربه هایی که فامیل آنها بودند باهایشان زنگ زدند و گفتند که خونه هایشان را روی سر کرونا بریزند و خودشان هم بیرون بیایند و به شهری که فامیلهایشان آمدند،بروند.وهمین کاررا کردند؛ولی کرونا بازهم از زیر اون همه آوار بیرون آمد و در بدن گربه ها رفت و گربه های شهر گربه هاهم به کرونا مبتلا شدندو چونکه دیگر خانه ای هم نداشتند،همیشه به خواب رفتند و دیگر هم بیدار نشدند و کروناهم همیشه درونشان ماند!!!!
پایان داستان دهم
تا داستان بعدی خدانگهدار
معلم:شش صورت فعل (زد)را بگو:
شاگرد:زدم.زدی.دعوا شد!
معلم:الفبای فارسی رو بگو ببینم
شاگرد:الف-ب-پ-ت-ث-چهار-پنج-شیش
معلم:الفبای انگلیسی رو بگو.
شاگرد:ای-بی-سی-چهل-پنجاه-شصت
معلم:الفبای یونانی رو بگو ببینم!
شاگرد:بنا-سه تا-چهارتا-پنج تا
معلم:نخواستم بابا.یه شعر بگو
شاگرد:نابرده رنج گنج پنج شیش هفت
معلم:فرق بین برق آسمان و برق منزل چیست؟
شاگرد:آقا اجازه!برق آسمان مجانی است ولی برق منزل پولی است.
معلم:اگه حمید 5تا مداد داشته باشه و 3تاشو به رضا بدهد،چند تا مداد برایش باقی می ماند؟؟
شاگرد:آقا ما حمید رو نمی شناسیم و کاری به کارش نداریم.
معلم:دوتا حیوون دوزیست نام ببر.
شاگرد:قورباغه و برادرش.
معلم:بگو ببینم!سیب زمینی از کجا پیدا شد؟؟
شاگرد:از زمانی که اولین سیب به زمین افتاد
معلم:اگر تو دوهزار تومن داشته باشی و برادرت 50 تومن آن را بردارد،چقدر پول برایت باقی می ماند؟
شاگرد:300تومن
معلم با عصبانیت:300تومن؟؟
شاگرد:چون آنقدر گریه می کنم تاپدرم 150 تومن دیگرهم به من بدهد.
امعلم:گر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت
شانزدهم،تو کدام را انتخاب می کنی؟؟
دانش آموز:نصف پرتقال را
معلّم:مگر نمی دانی نصف پرتقال همان هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟؟
دانش آموز:چرا آقا!می دانیم،ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد دیگر قابل خوردن نیست..
معلم:5تا حیوان درنده را نام ببر.
شاگرد:3تاشیر و دوتا ببر
معلم:چرا روی رودخانه ها پل می زنند؟؟
شاگرد:برای اینکه ماهی ها به زیرش بروند و خیس نشوند.
معلم:فیل ها کجا پیدا می شوند؟
شاگرد:اجازه آقا!فیل ها انقدر بزرگ هستند که گم نمی شوند!
معلم:چرا بهترین دوست ما کتاب است؟؟
شاگرد:چون هربلایی سرش بیاوریم صدایش در نمی آید.
معلم:تو درست را خوانده ای؟
شاگرد:بله
معلم:آیا می دانستی امرور امتحان داری؟
شاگرد:بله
معلم:آیا می دانی انقدر جواب هایت عجیب و غریب بود که امتحانت تبدیل به نمایشنامه شده و در اینترنت لو رفته است؟
شاگرد:خیر
معلم:آیا می دانستی که نمره ات به 0 رسیده است؟
شاگرد:خیر
معلم:پس همین الان این را بدان.
شاگرد:خیر
معلم:برو بشین.
شاگرد:خیر
معلم:پس من می نشینم
شاگرد:خیر
معلم:الو.سلام
شاگرد:خدا نگهدار
معلم:خداحافظ
شاگرد:سلام
معلم:تو نمی خواهی بشینی؟
شاگرد:خیر
معلم:شب بخیر
شاگرد:صبح بخیر
خدا حافظ
و هردو خوشبختانه از کلاس خارج شدند.