طنزستون

طنزستون،وبلاگی برای طنز خوانان.شهر طنزها، صندوق مطالب طنز

طنزستون

طنزستون،وبلاگی برای طنز خوانان.شهر طنزها، صندوق مطالب طنز

داستان نهم:من بهترم_من بهترم

 

روزی بودوروزگاری.یک روز فصل های سال باهم دعوایشان شده بود که کدام یک بهتر از همه شان

 هستند.هر کدام از فصل ها از خودشان دفاع میکردند و فقط خودشان را انتخاب میکردند و بگو و مگو

 های عجیب و غریبی راه فتاده بود. بهار میگفت:«من بهترم و من بهترم.فقط خودم.چونکه عید نوروز

 دارم و13 بدر هم درون من است و تعطیلی اوّل سال دارم و آغاز سال با من است.من شکوفه و طبیعت

قشنگ دارم و همه جا را سرسبز و قشنگ میکنم و جشن و شادی ها از من است و بهترین اسم را

 دارم.بهار.من بهترم و من بهترم.»هرکدام از فصل ها یک جوری صحبت میکردند که انگار که فقط

 خودشان درجهان بهترینند و بقیه هم نخود فرنگی هستند!! فصل های دیگر هم حرفهای بهار را قبول

 نداشتند و فقط منتظر بودند که نوبت به خودشان برسد. بعد هم تابستان لجباز هم میگفت:«من هوای

 گرم دارم.فصل استخر در من است.من میوه های خیلی خوشمزه ای دارم و تعطیلی مدارس درون من

 است.من بهترم و من بهترم.حرف رو حرف من نباشه.بقیه تان هم نخود فرنگی هستید.»پاییز  از خط

 قرمز گفت:«من از همتون بهترم و شما نخود غیر فرنگی هستید و حرف رو حرف من هم نیست.من

 آغاز مدارس هستم.برگهای رنگ و بارنگ و خِش خِش کُنون از من است.من سرما خوردگی دارم و

 شب یلدا هم از من است و 30 روز دارم.چی فکر کردین پس!!»زمستان هم که دیگر عصبانی شده بود

 و به کرونا مشکوک میزد گفت:«من از همتون بهترم فکر کردین میتونین در مقابل من مقاومت کنین؟؟

 همتون در مقابل من ماشین فرسوده  شده هستین!من با همتون فرق دارم.کرونا که از من شروع

 شد.من مناسبتهای رسمی زیادی دارم و 29 روز دارم و هر4سال یک بار سال کبیره دارم.من برف و

 یخ و برف بازی  و آدم برفی هم که دارم.فصل آخر سال هم که هستم.چهارشنبه سوری هم که

 دارم.دیگه بیشتر از این چی میخواین؟؟؟؟؟؟؟؟از این بیشتر هم مگه داریم؟؟؟»واقعاً چه دعوایی بین این

 چهارفصل اتّفاق افتاده!!ای داد بیداد!بهار که عصبانی شده بود،به زمستان گفت:«ما ماشین فرسوده

 ایم؟ اگه اینجوریه تو هم بَرفَکِ تلویزیون هستی. درضمن ما ویژگی های بیشتری هم میخوایم.»ماه

 های فصل هاهم که از این ماجرا خبر دار شده بودند،با خورشید تماس گرفتند و ماجرا را تعریف

 کردند و خورشید هم گفت:«ای وای برمن!الان میام اونجا ببینم داره چه اتّفاقی می افته.اومدم.»و بعد

 هم یک هواپیما گرفت و مثل جِت به سراغ فصل ها رفت.وقتی که خورشید به دعوای فصل ها

 رسید،بهار ماجرا را برای خورشید تعریف کرد و گفت که او بگوید کدام یک از فصل ها

 بهترند؟؟»خورشید هم گفت:«سلام بر همگی.همه تان بهترینید و هرکدام یک ویژگی خاصّی دارید و

 اگر میخواهید خودخواهی کنید،حداقل نوبتی نوبتی جایتان را عوض کنید.اگر هم میخواهین دعوا

 کنید بفرمایید از مدار فصل های من بیرون!حالا تصمیم گیری کنید.»خورشید یک جوری حرف می

 زد که انگار مثل حکیم داستان قبلی است!فصل ها هم گفتند:«نه خورشید!اینگونه نمیشود.خودت

 انتخاب کن.واگر نه ما قهر میکنیم و میرویم.»خورشید هم گفت:«اصلاً هیچکدامتان خوب نیستید.انقدر

 حرف دَر نَیارین برای من دیگه.زندگیتون رو بکنید.»وبعد هم خورشید رفت.خورشید که رفت،ماه ها

 دست به کار شدند و شاهد دعوا شد.فروردین گفت:«اگر میخواهید اینگونه دعوا کنید هر سال یکی تان

 در اینجا زندگی کنید و نوبتی نوبتی به سیّارات دیگر بروید و هروقت نوبتتان شد

 برگردید.»اردیبهشت و خرداد هم گفتند که ماهم حرف فروردین رو قبول می کنیم و نظری

 نداریم.تیر و مرداد باهم گفتند:«به نظر ما اصلاً فصل نداشته باشیم و فقط ماه ها در اینجا زندگی کنند

 و فصل هاهم بروند و به کار وزندگیشان برسند.و شهریور هم همین حرف را تأیید کرد و حرفی هم

 نداشت.مهر هم گفت:«به نظر من اصلا این ماجرا را وِل کنید و زندگیتان رابکنید.»آبان و آذر هم حرفی

 نزدند و این را تأیید کردند.بهمن هم درآخر گفت:«به نظر من یک فصل را به نام بی تی پی زی

 اختراع کنیم یعنی بهاروتابستان و پاییز و زمستون و اینکه هرسال یکی از این قوانینی که ما،ماه ها

 گفتیم اجرا روی این ماه شود.» دی و اسفند هم همین حرف را با سرتکان دادن تأیید کردند.خورشید

 هم که از این ماجرا خبردار شده بود به فصل ها یک پیام صوتی فرستاد و گفت:«به نظر من هم حرف

 بهمن بهتراست.همین کاررا بکنید و اگر نه بیرووووووووووون.»فصل ها و ماه ها هم همین کار راکردند و

 دعوای فصل ها به خوشبختانه پایان رسید.


 

 

 

 

پایان داستان نهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

   

داستان هشتم:ادّعای عجیب

روزی بود و روزگاری.یک شخصی بود که ادِّعای عجیب و غریبی داشت و ادّعای عجیبش هم این بود که می گفت:«من همه چیز رابلدم!؛ از 2ضبدر2که میشه4بگیرتاهرکی چندتا مو روی سرش داره بگییییر،من بلدم.»بله!ادّعایش این بود ولی چه داستان هایی هم که ندار!!!!!!!ولی کسی از  ادّعای این مرد،خبردار نبود.بعد از 5سال گذشتن از این ادّعای عجیب،یکی از مردمان شهر،این ماجرارا در یکی ازروزنامه های شهر خوانده بود؛ولی مطمئن نبود که این ماجرا واقعیت دارد یا که نه؟؟و برای اینکه مطمئن شود،به نزد حکیم شهر رفت تاکه یک پرسشی هم از او داشته باشد.بعد هم به نزد حکیمِ شهر رفت و ماجرا را برایش تعریف کردو حکیم هم در جواب این مرد گفت:«همانطور که تو مطمئن نیستی،من هم از این ماجرا مطمئن و البته خبر دار هم نیستم و باید به سراغش برویم تا که ببینیم این ماجرا یک واقعیت است یانه؟»بعد هم دوتایی به سراغ مرد دارای ادّعای عجیب رفتند؛ و بعد از سلام کردن،حکیم شروع به سخن گفتن کرد و گفت:«تو مطمئن هستی که همه چیز رابلد هستی؟؟یعنی الان من هرچزی از تو بپرسم بلدی و یک دونه اشتباه هم نداری؟؟؟؟؟؟!»مرد ادعا کن هم گفت:«پس چی فکر کردی؟!از دودوتا چهارتا بلدم تااااااااااااااا هرچی که بخوای.اگه هم باور نداری ازَم بپرس»حکیم هم هرچه سئوال بلد بود از مرد ادّعا کن پرسید ولی مرد ادعاکن حتّی یک سوال از هزاران سوال حکیم را درست جواب نداد!حکیم پرسید:«چه شد پس؟بلدی واقعاً یا اَلًکی گفتی؟؟»مرد ادعا کن هم برای اینکه دربرابر حکیم دانا کَم نیاورد،گفت:«چون تو منو به اضطراب کِشوندی برای همین هم اضطراب گرفتم یه دفعه به روز رسانی شدم یادم رفت ولی اگه 20ساعت صبر کنی و دوباره ازم بپرسی بهت جواب هارو درستِ درست میگویم.»حکیم هم با تعجّب گفت:«به نظرت 20 ساعت زیاد نیست؟؟»مرد ادعا کن هم گفت:«نه که زیاد نیست.تازه هم به تو تخفیف دادم میخواستم بگویم که 40 ساعت صبر کنی.مواظب باش تا اینو نگم.»حکیم هم گفت:«باشه خب.پس من 20 ساعت دیگه بر میگردم.»و بعد هم رفتند.مرد ادّعا کن هم با خود گفت:«آخِیش!برای خودم یک وقتی گرفتما.حالاهم که من همه چیز روبلدم.نیازی به این کارانبود.ولی چه رویی داشت مُدام سئوال میپرسید.خستم کرد.»و بعد هم کمی در خانه اش گَشتی زد تا که 20 ساعت هم گذشت و حکیم و مرد همراهش به خانه ی او امدند و دوباره حکیم سوالات را از مرد ادّعا کن البته کمی عجیب و غریب تر و پیچیده تر پرسید که ببیند اینگونه هم میتواند جواب بدهد یا نه؟؟»ولی بازهم جواب درستی به گوش حکیم و مرد همراهش نرسید.حکیم دوباره پرسید:«چه شد پس؟ دوباره همه ی سوال هامو غلط غلوط جواب دادی!!»مرد نادان {دانای اسبق}هم در جواب حکیم گفت:«تو باور کن که من همه چیز را بلدم.انقدر هم سوال از من نپرس.برو از خونه ی من بیرون وو دیگه هم برنگرد جناب !!!!»حکیم هم گفت:«حدّاقل بیا تورو دانای نادان معرّفی کنم مردم اشتباه نکنند که تو مثلاً از من هم داناتر هستی.»مرد نادان هم چیزی نگفت و حکیم بر این عکس العمل ادامه داد:«باشه.خب نیا.اگه فردا دیدی اسمِتو دانایِ نادان یا نادان صدا میکنن یا اگه اسم نادان یا دانای نادان توی روزنامه ها دیدی تعجّب نکنی ها.من دیگه رفتم»وبعد هم خانه ی مرد نادان را همراه مرد همراهش تَرک کرد.بعد هم به مرد همراهش گفت:«نه.این مرد به دروغ میگفت که همه چیز رابلد است.در اصل،از همه نادان تر است حتّی ضرب دودوتا رو هم نمیدونست جوابش چی میشه!!!الان میریم به میدون اصلی شهر این رو به همه میگیم.»و همین کار راهم کردند و به میدان اصلی شهر رفتند و همه ی اصل ماجرا را گفتند.وز از روزبعد اعلام شده ی دانای نادان،تا 20 روز این خبر در همه جای جهان پخش شد و مرد نادان هم آبرویش از بین رفت ولی مردنادان هنوز ادّعا داشت که همه چیز را بلد است. .!!!!

 

 

 

 

پایان داستان هشتم

تا داستان بعدی خدانگهدار


داستان ششم:تقلّب بلوتوثی

روزی بود و روزگاری.یک روزی شاگردان یک کلاسی در جلسه ی امتحان،قبل از اینکه بخواهند به سَرِ کلاس بروند و معلّم هم بیاید،باهم قرار گذاشتند که همه شان بلوتوث هایشان را درگوشی هایشان روشن کنند تا اگر کسی جواب سوالی را سَرِامتحان بلد نبود،از کس دیگر درخواست کمک کند و از کسی که درخواست کمک شده،جواب کامل رو به اون یکی شاگرد که سوال رو بلد نیست،بگوید!وقتی که شاگردان به کلاس رفتند،هنوز به سر کلاس نرسیده، معلّمشان هم آمد و بی مقدمه و حرفی،حتّی سلام کردن،سریع برگه های امتحان را به شاگردانش دادو شاگردان هم که بلوتوث روشن،جوابهارا از همدیگر میپرسیدند ولی وقتی معلّم به سراغ نیمکت ها می آمد،علامت بلوتوث را بالای گوشیهایشان میدید و کَلَک هایشان را می فهمید ولی شاگردان کلاس فکر میکردند که معلّمشان نمیفهمد ولی اینجوریاهم نیست!معلّم که از این موضوع شاکی شده بود،جلسه بعدی دستور داد و گفت:«همه ی بلوتوث ها خاموش و بعد امتحان را شروع میکنیم.»شاگردان هم مثلاً به حرف معلّمشان عمل کرده باشند،چند ضربه بر گوشیشان زدند به معنای اینکه بلوتوثشان را خاموش کرده اند  ولی در اصل هیچکاری نکردند و بلوتوث هایشان همچنان روشن بود و کسی گوشش به حرف معلّم کلاس بدهکار نبود که نبود و البته در آزمون های بعدی هم نخواهد بود! و همچنان این روز هم شاگردان کلاس جوابهارا بلوتوثی از همدیگر میگرفتند؛ولی معلّمشان تا پایان آزمون این موضوع را نفهمیده بود.وقتی که زمان امتحان به پایان رسید و برگه ها به دست معلّم کلاس رسید،و وقتی که داشت جوابهارا چِک میکرد،دید که بازهم تقلُّب بلوتوثی انجام گرفته و جوابها مثل هم هستند و انقدر بلوتوث روشن بوده که علامت بلوتوث بر بالای برگه ها حَک شده است.!!!!!!!معلّم هم که همچنان عصبانی بود،درجلسه ی بعدی امتحان ،جلوی دَرِ کلاس یک سطل زباله گذاشت و رویَش نوشته بود:{زباله ی موبایل}و منظورش این بود که گوشی هایتان را درون این سطل بیندازید تاکه تقلّبی در کلاس انجام نگیرد!ولی شاگردان کلاس اینگونه برداشت کردند که باید جعبه های گوشیشان را درون آن بیندازند ولی همین کارراهم نکردند!!یک کُپی واقعی از گوشیهایشان زدند و درون سطل انداختند و باگوشیهای اصلیشان وارد کلاس شدند و بلوتوثی هم امتحان دادند!معلّم که حسّابی داغ کرده بود،جلسه ی بعدی امتحان،یک دستگاه بررسی کننده ی گوشی آورد که هرکس گوشی به سرکلاس آورده باشد و هرجایش هم باشد،گوشی را از شاگرد میگیرد؛امّا شاگردان کلاس که آینده شناس بودند، همچنان به زرنگی هایشان ادامه میدادند و ایندفعه قبل از اینکه معلّم به کلاس بیاید و این دستگاه را جایگذاری کند،دانش آموزان کلاس زودتر به کلاس آمدند و گوشی هایشان را در کلاس زیر میزشان مخفی گذاشتند و بعد هم از کلاس بیرون آمدند تا بررسی شوند و به کلاس بروند تا بازهم تقلّب کنندو امتحان را بدهند تاکه قبول شوند!معلّم هم که خیالش راحت بود این دستگاه جَنبه ی بررسی گوشی هارا دارد،برگه های امتحان را به یکی از شاگردانش داد تاکه او برگه هارا پخش کند و با خوشحالی به دفتر معلّمان رفت و بعد از اتمام زمان امتحان به کلاس بازگشت.ولی وقتی که برگه هارا بررسی کرد،دید که بازهم جوابهامثل هم هستند و بازهم تقلّب بلوتوثی انجام گرفته است.معلّم که دیگر میخواست خودش هم یک تقلّب کند،جلسه ی بعدی به شاگردانش گفت که کتاب نیارید و جلسه ی بعد هم نمیتوانید تقلّب کنید.جلسه ی امتحان بعدی رسید.ولی همه شاگردان کلاس کتاب آورده بودند و ایندفعه معلّم کلاس خودش دست  به کار شد و همه ی گوشیهارا از شاگردانش گرفت و برگه هارا داد و رفت به دفتر معلّمان.بعد هم شاگردان کتابهایشان را روی میز گذاشتند تاکه از روی کتاب تقلّب کنند!وقتی که زمان آزمون تمام شد،معلّم به کلاس آمد و وقتی که داشت برگه هارا بررسی کرد،بازهم آثار سابق تقلّب را دید؛ولی دید که امروز شاگردانش نه گوشی داشتند و نه کتاب!یعنی چگونه تقلّب کرده اند؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد هم همه ی حرفهایش را از جلسه ی امتحان قبلی مرورکرد وفهمید که شاگردانش کتاب آورده اند و ازروی کتاب تقلّب نوشته اند!!!!معلّم کلاس هم که دیگر خیلی عصبانی شده بود و تنبش بالای 38 درجه بود و مشکوک به ویروس کرونا هم بود،تصمیم گرفت که خودش هم یک تقلّب بزرگ کند تا که یک جُبرانی از تقلّب های دانش آموزانش کرده باشد.تصمیم گرفت که به سراغ کارنامه ها برود ودیگر امتحان نگیرد و همه ی نمره هارا 0 بدهد تا که اوهم که کاری کرده باشد و تنبلی نکند؛ و همین کارراهم کرد و کارنامه هارا به دانش آموزان متقلّبش داد. و دیگر کلّاً با آنها خداحافظی کرد وسال تحصیلی را با تقلّب به پایان رسانید! 

 

 

 

 

 

 

 

پایان داستان ششم

تا داستان بعدی خدانگهدار

     

 

داستان هفتم:درخت پیری که هیچکس را نمی شناسد!!!!!!!

روزی بود و روزگاری.یک درختی در جنگلی زندگی میکرد که  همیشه تنها بود و کسی پیشش نبود و

 هم صحبتی غیر از ریشه ی عجیبش اش نداشت!!! این درخت از زمان تولّدش بیکار و تنها بوده واز

 همان موقع تا الان که 48 سالش شده،همچنان بیکار و تنها مانده است.این روزها و سال ها که اصلاً

 گل و گیاهی در این جنگل رویش نمیکرد،درخت 48 ساله تصمیم گرفت که تنبلی کند و بخوابد و به

 ریشه اش هم گفت که هرموقع گیاه جدیدی در جنگل رشد کرد،بیدارم کن؛و بعد هم گرفت و

 خوابیدگرفت و خوابید!ولی درخت نمیدانست که هرموقع خودش بخوابد،ریشه اش هم به خواب میرود

 و غیر فعّال میشود ودیگر نمیتواند اورا بیدار کند؛ مگر اینکه خود درخت بیدار شود؛و ریشه ی درخت

 هم تنبل بازی کرد و  خوابید.ولی در این 48 سال گُل و گیاهان این جنگل کَمین کرده بودند و

 بایکدیگر قرار گذاشته بودند که هرموقع که درخت پیر و ریشه اش به خواب رفتند،سریع بِرویند و

 رشد کنند تا که ریشه ی درخت بَد قولی کرده باشد.بعد هم که درخت پیر و ریشه اش به خواب

 رفتند،گل و گیاهان زیر خاک تا 50 سال پیوسته رشد کردند و هزاران تیلیارد شدند و بعد از پنجاه

 سال ریشه و درخت پیرِ حالا خانواده دار بیدارشدند و گل و گیاهان هم رشدشان را قطع کردند و دیگر

 رشد نکردند.وقتی که درخت و ریشه چشمشان را نیمه باز کردند،دیدند که هزاران تیلیارد گل و گیاه

 جلویشان سبز شده ولی این دو تنبل درخواب عمیق 50 ساله،فرو رفته بودند!.درختِ هم اکنون

 غیرتنها که خیلی عصبانی شده بود، به ریشه اش گفت:«چرا من رو بیدار نکردی؟مگه بهت نگفتم موقعی


 که فقط یک گیاه یا حتّی نیمه ی یک گیاه اینجا جلوی چشمت رشد کرد منو بیدار کنی؟؟؟من الان چه


 شکلی این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟»بعد هم ریشه ماجرای غیرفعّال شدن همزمان با خودش را

 تعریف کرد و  گفت:(اوّلا من جلوی چشمم فقط ریشه ی این گل و گیاه ها رو می بیینم و بعد هم بالا

 رو جنابعالی می بینید نه من.)درخت که از دیدن اینهمه گل وگیاه بی خبر روییده ،تعجّب کرده

 بود،گفت:«شماها کِی رشد کردید اون هم بدون خبر من و ریشه ام؟؟؟؟؟ای وای!!چقدر هم زیادین.من

 چجوری این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟هاااا؟؟»گل وگیاهان هم ریزریز میخندیدند ولی هیچی


 نگفتند.درخت هم یک نفسی تازه کردو گفت:«خُب حالا خودتون رو معرّفی کنید.»بعد هم همه ی

 هزاران تیلیارد گل وگیاه توی جنگل خودشان را معرفی کردند.درخت هم با تعجب به ریشه اش

 گفت:«من که قاطی کردم تو تونستی این همه اسم رو حفظ کنی؟»ریشه هم درجواب درخت گفت:«برای

 من لازم نیست این همه اسم رو حفظ کنم؛اسم هاشون رو زیرشون نوشتم تا یادم نره!!!»گل هاهم به

 زیرشان یک نگاه کردند  و دیدند که بله!یک کاغذ به زیرشان چسبیده و اسمشان درج شده

 است..!..درخت که از تعجّب قَش کرده بود،گفت:«دوباره اسم هاتون رو بگین.قَندم افتاد!!»گل و گیاه ها

 هم همنیطور تا 5ساعت به جمله ی آخر درخت میخندیدند..بعداز5ساعت دوباره گل و گیاهان جنگل


 خودشان را معرّفی کردند ولی ایندفعه نه اینکه درخت نتوانتست این همه اسم راحفظ کند؛بلکه دیگر از

 اینهمه شنیدن اسم پشیمان و خسته شده بود و به زیر خاک رفت و ایندفعه به جای اینکه گل و

 گیاهان جنگل یک درخت ببینند،یک ریشه ی درخت میدیدند.و دیگر درخت به روی خاک جنگل باز

 نگشت!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

پایان داستان هفتم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

 

داستان پنجم: سخنوران-تنبلستان

یکی بودو یکی نبود.یک شهری بود که هرموجود زنده یا غیر زنده ای که درون آن بود،حرف میزد؛برای همین مردمان و بزرگان و کوچکان شهر، اسم این شهر را سخنوران گذاشتند.یکی از پر سروصدا ترین حیوانات این شهر،بلبل سخنگوی این شهر بود که بعد از خروس سحرنخون،دائما می خواند  و هرکس که در ظهر و شب خواب هست،از یک طرف باید خواب باشد و از یک طرف باید صدای بلبل را بشنود!؛مگر اینکه خیلی تنبل باشد و خودش سر و صدا کند،که همچین آدم هایی رفته رفته در  سخنوران درست میشود!.

یکی دیگر از سروصدا کُنونِ شهر،مرغ و خروس سحر نخون شهر هستند.خروس شهر از ساعت 6 صبح تا 12 ظهر قوقولی قوقو میکند تا کسی خواب نماندو مرغ شهر هم از ساعت 9 شب تا ساعت 3 نصفه شب قدقدقدا میکند تا کسی بیدار نماند؛ ولی اینجا جای سوال است که چه کسی با صدای بلبل خوابش میبرد؟؟؟؟ناگفته نماند صدای ساعت های شهر که هر هزارم ثانیه حرف میزنند و صدم و هزارم ثانیه ها ودقیقه ها و ساعت هارا اعلام میکنند تا همه گذرِ زمان را بفهمند و کسی از گذشت زمان اصلاً غافل نشود.بلبل شهر  هم مواقعی حوصله اش سر میرود و یک روزهایی کلّ روز را میخواند.!سخنوران از ساعت 6صبح تا 12 ظهر و از ساعت9شب تا ساعت 3 نیمه شب خیلی پر سروصدا میشود؛چونکه صدای خروس و مرغ و ساعت و بلبل همزمان می آید.ای وای بر سحنوران!شهردار سخنوران هم که دیگر کلافه شده و جوشیده بود،یک شب بدون خبر اهالی شهر به شهر رفت و همه ی بلبل ها ومرغ و خروس هارا از شهر بیرون کرد و ساعتها را در همان محل واقع شده،خورد خاکشیر کرد!مردم شهر هم که دیگر سروصدایی نمی شندیدند خوشحال بودند ولی به کارهایشان ادامه می دادند و کاری به کار این ساکت بودن شهر نداشتند و مواقعی هم خودشان سر و صدا میکردند!.همان شب که شهردار سخنوران سروصدای شهر را ازبین برد،مردم شهر هرروز دیرتر بیدار میشدند و هرشب هم دیرتر می خوابیدند و هرروز بدون صدای مرغ و خروس و بلبل و ساعت هم خسته تر میشدند و کم کم اسم شهر از سخنوران به تنبلستان تبدیل شد!یک ماه و دوماه از تعویض اسم تنبلستان میگذشت و مردم شهر هم اینگونه عمل میکردند:ه 2ساعت یک بار حسابی میخوابیدند؛کارهایشان را سخت ترانجام میدادند و انگار که 1000 سالشان است و درکوه اورست زندگی میکنند!!!!!!!شهردارهم که ازاین ماجرا خبر دار نشده بود،به کارهای عجیب و غریبش ادامه میداد.بالاخره12سال بعد از بی سروصدا شدن تنبلستان میگذشت که شهردار تصمیم گرفت به شهر برود وببیند اوضاع خوب است یا نه؟ ولی وقتی که به اواسط شهر رسید،با اعلامیه ی بزرگی مواجه شد که درآن نوشته بود:«سلام جناب شهرندار!اکنون که این اعلامیه را میخوانید،ما همگی در خواب عمیق هستیم و صدای خروپف های مان راهم میشنوید.به دلیل اینکه جنابعالی شهر سخنوران را بیصدا کردید،و البته ماراهم خسته و کوفته قلقلی تر کردید،ما مردمان شهر اسم شهرمان را ازسخنوران به تنبلستان{سخنوران اسبق}ارتقا دادیم.هرروز و هرشب بدون صدای بلبل وساعت و مرغ و خروس،همیشه خسته ایم و حالا که 12سال تنبلیمان میگذرد،دیگر توان نداریم که بیدار شویم.یک فکری به حال ما بکن.خروپف!

از طرف:اهالی شهر تنبلستان{سخنوران اسبق}

وهمه ی این حرفها واقعی بود و صدای خُرُّپُف هم می آمد!شهردارکه خیلی متعجّب شده بود، باخود گفت:«این چه وضعه اعلامیه نوشتنه؟انگار وصیت نامه نوشن!من نزدیک بود گریه ام بیاد کل شهر رو سیل ببره.!»شهردار که همچنان با حیرت در شهر را میرفت،اول به سراغ اهالی شهر رفت ولی صدای خُرُّوپُف شنید،یعنی جوابش!شهردار  که کم کم داشت نگران میشد،باخود گفت:«ای بابا اینا چرا اینجوری شدن؟یه شهر رو بی سروصدا کردیما!کوه که جابه جا نکردیم حداقل!بذار برم همونا رو برگردونم.»و بعد هم رفت به سراغ شهر های همسایه و هرچه موجود زنده یا غیر زنده برای پر سروصدا شدن شهر بود،به شهر خودش آورد.یک سال گذشت و....دوسال گذشت و.... سه سال گذشت و ...... گذشت و گذشت تا 12 سال گذشت و بالاخره یکی از دانایان شهر بیدار شد و گفت:«چرا انقدر شهر پرسروصداست؟ای داد بی داد!!کمک»و بعد هم به تنبلیش ادامه داد و گرفت و خوابید و کاری به کار پرسروصدا شدن شهر نداشت!هرچه صدای سخنگو های شهر بیشتر میشد،صدای خُرُّوپُف مردم شهر هم بیشتر میشد و بجای اینکه مردم بیدار شوند و به کارهایشان ادامه بدهند،با سخنگو های شهر همکاری میکردند و شهر را به صدای خُرُّوپُف هم باید عادت میکرد!هزاران سال گذشت و گذشت ولی فقط شهر اینگونه بود که صدای بیرون شهر بیشتر میشد وصدای خُرُّوپُف و تنبلی هم به گوش میرسید.شهر هم در دلش این را میگفت:{وای چه مردم تنبلی!}شهردار هم که دیگر پیر شده بود و از این اوضاع کلافه و عصبانی شده بود،تصمیم گرفت که مردمش را به خسارت دادن دعوت کند و سه سال  به چاپ کردن{ قبض خواب} خودش را سرگرم میکرد و در رویاهایش بود!بعد از سه سال که مردم تنبلستان به تنبلی هایشان ادامه میدادند،شهردار به شهرش رفت تاکه قبض هارا بین مردمش پخش کند.خوشبختانه بعد از 5 روز از آمدن قبض خواب گذشت و مردم شهر تنبلستان خودرا بیدار کردند.اول به سراغ شهر رفتند تا ببینند که چه اتّفاقی افتاده و موقعی که به صندوق های پستشان رسیدند،با همچین مطلبی مواجه شدند:{باسلام،به دلیل خوابیدن هزاروچند ساله تان و سخنور شدن شهر تنبلستان{سخنوران اسبق}و خواب غیر مجاز،در این صندوق پست 2500 قبض خواب که مبلغ هرکدام یک میلیون تومان هست و جمعاً میشود دومیلیارد و پانصد میلیون تومان که باید این مبلغ را بپردازید و به دفتر شهرداری تحویل بدهید.از طرف شهردار سخنوران{تنبلستان اسبق}.مردم شهر هم که از این ماجرا عصبانی شده بودند،به دفتر شهرداری زنگ زدند و ماجرا را پرسیدند و شهردار هم که از این همه پرسش کلافه در جواب همه شان گفت:«خب!چونکه من به حرفتون گوش کردم و شهر رو پر سروصدا کردم ولی شما گرفتتید وهزاران سال خوابیدید و  ومن راهم پیر کردید واین تنبلی غیر مجاز حساب  میشه به اندازش باید پول بدین. حالا که جوابتون رو گرفتنین بیاین پول قبضاتون رو بدین.»وبعد هم تلفن را قطع کرد.مردم هم که انقدرا هم پول نداشتند، زرنگی کردند وبه جای اینکه پول بپردازند،حال شهردار را گرفتند و دو میلیاردو پانصد میلیون روز به خوابیدن پرداختند!نه به آن اول ها که خیلی زرنگ بودند نه به این و آخر که کاملا خواب هستند!خلاصه،این مردم شهر که شهردارشان را حسابی نابود کرده بودند،شهر دار هم تصمیم گرفت که از این شهر بیرون برود و مردمانش را به حال خود رها کند؛وهمین کارراهم کرد و از شهرش رفت و دیگر هم برنگشت ولی اصلاً پشیمان نشد؛ و مردم تنبلستان هم هیچوقت بیدار نشدند و همچنان با سروصداهای شهر همکاری خُرُّوپُفانه میکردند!

 

 

 

پایان داستان پنجم

تا داستان بعدی خدانگهدار