طنزستون

طنزستون،وبلاگی برای طنز خوانان.شهر طنزها، صندوق مطالب طنز

طنزستون

طنزستون،وبلاگی برای طنز خوانان.شهر طنزها، صندوق مطالب طنز

داستان هفتم:درخت پیری که هیچکس را نمی شناسد!!!!!!!

روزی بود و روزگاری.یک درختی در جنگلی زندگی میکرد که  همیشه تنها بود و کسی پیشش نبود و

 هم صحبتی غیر از ریشه ی عجیبش اش نداشت!!! این درخت از زمان تولّدش بیکار و تنها بوده واز

 همان موقع تا الان که 48 سالش شده،همچنان بیکار و تنها مانده است.این روزها و سال ها که اصلاً

 گل و گیاهی در این جنگل رویش نمیکرد،درخت 48 ساله تصمیم گرفت که تنبلی کند و بخوابد و به

 ریشه اش هم گفت که هرموقع گیاه جدیدی در جنگل رشد کرد،بیدارم کن؛و بعد هم گرفت و

 خوابیدگرفت و خوابید!ولی درخت نمیدانست که هرموقع خودش بخوابد،ریشه اش هم به خواب میرود

 و غیر فعّال میشود ودیگر نمیتواند اورا بیدار کند؛ مگر اینکه خود درخت بیدار شود؛و ریشه ی درخت

 هم تنبل بازی کرد و  خوابید.ولی در این 48 سال گُل و گیاهان این جنگل کَمین کرده بودند و

 بایکدیگر قرار گذاشته بودند که هرموقع که درخت پیر و ریشه اش به خواب رفتند،سریع بِرویند و

 رشد کنند تا که ریشه ی درخت بَد قولی کرده باشد.بعد هم که درخت پیر و ریشه اش به خواب

 رفتند،گل و گیاهان زیر خاک تا 50 سال پیوسته رشد کردند و هزاران تیلیارد شدند و بعد از پنجاه

 سال ریشه و درخت پیرِ حالا خانواده دار بیدارشدند و گل و گیاهان هم رشدشان را قطع کردند و دیگر

 رشد نکردند.وقتی که درخت و ریشه چشمشان را نیمه باز کردند،دیدند که هزاران تیلیارد گل و گیاه

 جلویشان سبز شده ولی این دو تنبل درخواب عمیق 50 ساله،فرو رفته بودند!.درختِ هم اکنون

 غیرتنها که خیلی عصبانی شده بود، به ریشه اش گفت:«چرا من رو بیدار نکردی؟مگه بهت نگفتم موقعی


 که فقط یک گیاه یا حتّی نیمه ی یک گیاه اینجا جلوی چشمت رشد کرد منو بیدار کنی؟؟؟من الان چه


 شکلی این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟»بعد هم ریشه ماجرای غیرفعّال شدن همزمان با خودش را

 تعریف کرد و  گفت:(اوّلا من جلوی چشمم فقط ریشه ی این گل و گیاه ها رو می بیینم و بعد هم بالا

 رو جنابعالی می بینید نه من.)درخت که از دیدن اینهمه گل وگیاه بی خبر روییده ،تعجّب کرده

 بود،گفت:«شماها کِی رشد کردید اون هم بدون خبر من و ریشه ام؟؟؟؟؟ای وای!!چقدر هم زیادین.من

 چجوری این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟هاااا؟؟»گل وگیاهان هم ریزریز میخندیدند ولی هیچی


 نگفتند.درخت هم یک نفسی تازه کردو گفت:«خُب حالا خودتون رو معرّفی کنید.»بعد هم همه ی

 هزاران تیلیارد گل وگیاه توی جنگل خودشان را معرفی کردند.درخت هم با تعجب به ریشه اش

 گفت:«من که قاطی کردم تو تونستی این همه اسم رو حفظ کنی؟»ریشه هم درجواب درخت گفت:«برای

 من لازم نیست این همه اسم رو حفظ کنم؛اسم هاشون رو زیرشون نوشتم تا یادم نره!!!»گل هاهم به

 زیرشان یک نگاه کردند  و دیدند که بله!یک کاغذ به زیرشان چسبیده و اسمشان درج شده

 است..!..درخت که از تعجّب قَش کرده بود،گفت:«دوباره اسم هاتون رو بگین.قَندم افتاد!!»گل و گیاه ها

 هم همنیطور تا 5ساعت به جمله ی آخر درخت میخندیدند..بعداز5ساعت دوباره گل و گیاهان جنگل


 خودشان را معرّفی کردند ولی ایندفعه نه اینکه درخت نتوانتست این همه اسم راحفظ کند؛بلکه دیگر از

 اینهمه شنیدن اسم پشیمان و خسته شده بود و به زیر خاک رفت و ایندفعه به جای اینکه گل و

 گیاهان جنگل یک درخت ببینند،یک ریشه ی درخت میدیدند.و دیگر درخت به روی خاک جنگل باز

 نگشت!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

پایان داستان هفتم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

 

داستان پنجم: سخنوران-تنبلستان

یکی بودو یکی نبود.یک شهری بود که هرموجود زنده یا غیر زنده ای که درون آن بود،حرف میزد؛برای همین مردمان و بزرگان و کوچکان شهر، اسم این شهر را سخنوران گذاشتند.یکی از پر سروصدا ترین حیوانات این شهر،بلبل سخنگوی این شهر بود که بعد از خروس سحرنخون،دائما می خواند  و هرکس که در ظهر و شب خواب هست،از یک طرف باید خواب باشد و از یک طرف باید صدای بلبل را بشنود!؛مگر اینکه خیلی تنبل باشد و خودش سر و صدا کند،که همچین آدم هایی رفته رفته در  سخنوران درست میشود!.

یکی دیگر از سروصدا کُنونِ شهر،مرغ و خروس سحر نخون شهر هستند.خروس شهر از ساعت 6 صبح تا 12 ظهر قوقولی قوقو میکند تا کسی خواب نماندو مرغ شهر هم از ساعت 9 شب تا ساعت 3 نصفه شب قدقدقدا میکند تا کسی بیدار نماند؛ ولی اینجا جای سوال است که چه کسی با صدای بلبل خوابش میبرد؟؟؟؟ناگفته نماند صدای ساعت های شهر که هر هزارم ثانیه حرف میزنند و صدم و هزارم ثانیه ها ودقیقه ها و ساعت هارا اعلام میکنند تا همه گذرِ زمان را بفهمند و کسی از گذشت زمان اصلاً غافل نشود.بلبل شهر  هم مواقعی حوصله اش سر میرود و یک روزهایی کلّ روز را میخواند.!سخنوران از ساعت 6صبح تا 12 ظهر و از ساعت9شب تا ساعت 3 نیمه شب خیلی پر سروصدا میشود؛چونکه صدای خروس و مرغ و ساعت و بلبل همزمان می آید.ای وای بر سحنوران!شهردار سخنوران هم که دیگر کلافه شده و جوشیده بود،یک شب بدون خبر اهالی شهر به شهر رفت و همه ی بلبل ها ومرغ و خروس هارا از شهر بیرون کرد و ساعتها را در همان محل واقع شده،خورد خاکشیر کرد!مردم شهر هم که دیگر سروصدایی نمی شندیدند خوشحال بودند ولی به کارهایشان ادامه می دادند و کاری به کار این ساکت بودن شهر نداشتند و مواقعی هم خودشان سر و صدا میکردند!.همان شب که شهردار سخنوران سروصدای شهر را ازبین برد،مردم شهر هرروز دیرتر بیدار میشدند و هرشب هم دیرتر می خوابیدند و هرروز بدون صدای مرغ و خروس و بلبل و ساعت هم خسته تر میشدند و کم کم اسم شهر از سخنوران به تنبلستان تبدیل شد!یک ماه و دوماه از تعویض اسم تنبلستان میگذشت و مردم شهر هم اینگونه عمل میکردند:ه 2ساعت یک بار حسابی میخوابیدند؛کارهایشان را سخت ترانجام میدادند و انگار که 1000 سالشان است و درکوه اورست زندگی میکنند!!!!!!!شهردارهم که ازاین ماجرا خبر دار نشده بود،به کارهای عجیب و غریبش ادامه میداد.بالاخره12سال بعد از بی سروصدا شدن تنبلستان میگذشت که شهردار تصمیم گرفت به شهر برود وببیند اوضاع خوب است یا نه؟ ولی وقتی که به اواسط شهر رسید،با اعلامیه ی بزرگی مواجه شد که درآن نوشته بود:«سلام جناب شهرندار!اکنون که این اعلامیه را میخوانید،ما همگی در خواب عمیق هستیم و صدای خروپف های مان راهم میشنوید.به دلیل اینکه جنابعالی شهر سخنوران را بیصدا کردید،و البته ماراهم خسته و کوفته قلقلی تر کردید،ما مردمان شهر اسم شهرمان را ازسخنوران به تنبلستان{سخنوران اسبق}ارتقا دادیم.هرروز و هرشب بدون صدای بلبل وساعت و مرغ و خروس،همیشه خسته ایم و حالا که 12سال تنبلیمان میگذرد،دیگر توان نداریم که بیدار شویم.یک فکری به حال ما بکن.خروپف!

از طرف:اهالی شهر تنبلستان{سخنوران اسبق}

وهمه ی این حرفها واقعی بود و صدای خُرُّپُف هم می آمد!شهردارکه خیلی متعجّب شده بود، باخود گفت:«این چه وضعه اعلامیه نوشتنه؟انگار وصیت نامه نوشن!من نزدیک بود گریه ام بیاد کل شهر رو سیل ببره.!»شهردار که همچنان با حیرت در شهر را میرفت،اول به سراغ اهالی شهر رفت ولی صدای خُرُّوپُف شنید،یعنی جوابش!شهردار  که کم کم داشت نگران میشد،باخود گفت:«ای بابا اینا چرا اینجوری شدن؟یه شهر رو بی سروصدا کردیما!کوه که جابه جا نکردیم حداقل!بذار برم همونا رو برگردونم.»و بعد هم رفت به سراغ شهر های همسایه و هرچه موجود زنده یا غیر زنده برای پر سروصدا شدن شهر بود،به شهر خودش آورد.یک سال گذشت و....دوسال گذشت و.... سه سال گذشت و ...... گذشت و گذشت تا 12 سال گذشت و بالاخره یکی از دانایان شهر بیدار شد و گفت:«چرا انقدر شهر پرسروصداست؟ای داد بی داد!!کمک»و بعد هم به تنبلیش ادامه داد و گرفت و خوابید و کاری به کار پرسروصدا شدن شهر نداشت!هرچه صدای سخنگو های شهر بیشتر میشد،صدای خُرُّوپُف مردم شهر هم بیشتر میشد و بجای اینکه مردم بیدار شوند و به کارهایشان ادامه بدهند،با سخنگو های شهر همکاری میکردند و شهر را به صدای خُرُّوپُف هم باید عادت میکرد!هزاران سال گذشت و گذشت ولی فقط شهر اینگونه بود که صدای بیرون شهر بیشتر میشد وصدای خُرُّوپُف و تنبلی هم به گوش میرسید.شهر هم در دلش این را میگفت:{وای چه مردم تنبلی!}شهردار هم که دیگر پیر شده بود و از این اوضاع کلافه و عصبانی شده بود،تصمیم گرفت که مردمش را به خسارت دادن دعوت کند و سه سال  به چاپ کردن{ قبض خواب} خودش را سرگرم میکرد و در رویاهایش بود!بعد از سه سال که مردم تنبلستان به تنبلی هایشان ادامه میدادند،شهردار به شهرش رفت تاکه قبض هارا بین مردمش پخش کند.خوشبختانه بعد از 5 روز از آمدن قبض خواب گذشت و مردم شهر تنبلستان خودرا بیدار کردند.اول به سراغ شهر رفتند تا ببینند که چه اتّفاقی افتاده و موقعی که به صندوق های پستشان رسیدند،با همچین مطلبی مواجه شدند:{باسلام،به دلیل خوابیدن هزاروچند ساله تان و سخنور شدن شهر تنبلستان{سخنوران اسبق}و خواب غیر مجاز،در این صندوق پست 2500 قبض خواب که مبلغ هرکدام یک میلیون تومان هست و جمعاً میشود دومیلیارد و پانصد میلیون تومان که باید این مبلغ را بپردازید و به دفتر شهرداری تحویل بدهید.از طرف شهردار سخنوران{تنبلستان اسبق}.مردم شهر هم که از این ماجرا عصبانی شده بودند،به دفتر شهرداری زنگ زدند و ماجرا را پرسیدند و شهردار هم که از این همه پرسش کلافه در جواب همه شان گفت:«خب!چونکه من به حرفتون گوش کردم و شهر رو پر سروصدا کردم ولی شما گرفتتید وهزاران سال خوابیدید و  ومن راهم پیر کردید واین تنبلی غیر مجاز حساب  میشه به اندازش باید پول بدین. حالا که جوابتون رو گرفتنین بیاین پول قبضاتون رو بدین.»وبعد هم تلفن را قطع کرد.مردم هم که انقدرا هم پول نداشتند، زرنگی کردند وبه جای اینکه پول بپردازند،حال شهردار را گرفتند و دو میلیاردو پانصد میلیون روز به خوابیدن پرداختند!نه به آن اول ها که خیلی زرنگ بودند نه به این و آخر که کاملا خواب هستند!خلاصه،این مردم شهر که شهردارشان را حسابی نابود کرده بودند،شهر دار هم تصمیم گرفت که از این شهر بیرون برود و مردمانش را به حال خود رها کند؛وهمین کارراهم کرد و از شهرش رفت و دیگر هم برنگشت ولی اصلاً پشیمان نشد؛ و مردم تنبلستان هم هیچوقت بیدار نشدند و همچنان با سروصداهای شهر همکاری خُرُّوپُفانه میکردند!

 

 

 

پایان داستان پنجم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

داستان چهارم:مزرعه ی طلایی

یکی بودو یکی نبود.یک مردی در یک روستایی زندگی میکرد و اسمش مزرعه دار نانمونه بود؛مزرعه دار نانمونه یک مزرعه داشت که در مزرعه اش هرچی که نیاز داشت مثل "تلویزیون و خانه ی اضافی و ....."رشد میکرد؛واسم مزرعه اش را مزرعه ی طلایی گذاشته بود. مزرعه ی طلایی به این شکل عمل میکرد که مزرعه دار نانمونه اوّل هر نیازش را درسیستم مزرعه ثبت میکرد و بعد از 5 ثانیه،آن وسیله یا چیز دیگری که نیاز داشت از خاک مزرعه مثل یک موشک جنگی سَرَش بالا می آمد و خود محصول مورد نیاز مزرعه دار نانمونه خودبه خود پاورچین میشد از درب خانه ی مزرعه دار را میزد و اگر مزرعه دار دردب را باز نمیکرد،خود محصول شیشه را می شکاند و به خانه ی مزرعه دار میرفت؛و بعد وقتی که مزرعه دار کارش با این محصولی که از مزرعه اش رشد کرده،خود محصول پاورچین میشود و از درب خانه ی مزرعه دار میرود و به درون خاک مزرعه میرود؛حتی یک مواقعی بعضی از محصولات مزرعه کم صبری میکردند و تا به خانه ی مزرعه دار نیامده از دیوار مزرعه بالا میروند و برای همیشه از خانه ی مزرعه دار نانمونه فرار میکردند و مزرعه دار هم که این ماجرا را میدانست،با شلنگ به دنبال محصول فرار کرده میرفت ولی با همان شلنگ و هم بدون محصول بازمیگشت.اهالی روستاهم که بعداز چندین سال  این موضوع رافهمیدند از این به بعد به جای اینکه برای نیازهایشان به مغازه بروند و خرید کنند،هر روز لیست خریدشان را مینوشتند و به مرد مزرعه دار میدادند که در صرف 5 ثانیه لیست خریدشان فراهم شود.مرد مزرعه دارهم این کاررا قبول کرد و روز اوّل تمام اهالی روستا آمدند و لیست خریدشان را دادند و مواد درونش را تحویل گرفتند و رفتند.مرد مزرعه دار یادش رفته بود که به اهالی روستا بگوید که بعد از استفاده شان محصولات را برگردانند و اگر بر نگردانند مزرعه خراب میشود و میسوزد!حالا هم که بخواهد این موضوع را بگوید ،اهالی روستا مخالفت میکنند و قبول نمی کنند.ولی مزرعه دار یک راه حل بهتر پیدا کر؛به خودش گفت:«آهان فهمیدم!به اهالی میگم که لیست خریدتان برای مزرعه ی من سنگین بودمزرعه ام خراب شد و دیگر نیایید.آره.بهشون دروغ میگم.»روز دوم همه ی اهالی روستا آمدند که مثل روز قبل لیست خریدشان را بدهند و مواد مورد نیازشان را تحویل بگیرند.امّا مزرعه دار جلوی در ورودی باغ آمد و گفت:«ای اهالی روستا!خبر خبر.قار،قار.دیروز که لیست خریدتان را تحویل گرفته اید،انقدر که لیست خریدتان  سنگین بود مزرعه خراب شد و سوخت.دیگر به اینجا نیایید.»و بعد هم رفت.اهالی روستا هم خیلی ناراحت شده بودند،رفتند و دیگر برنگشتند.مرد مزرعه دارهم از این همه لیست خرید راحت شد.بعد هم به پیش سیستم مزرعه اش رفت و گفت:« ای مزرعه ی طلایی ام !راحت شدی؟دیگه کسی نمیاد.الان خوشحالی یا نه؟»مزرعه ی طلایی با ناراحتی گفت:«نه!چرا این کارو بامن کردی؟اگه ازشون پول میگرفتی میتونستن دیگه موادی که ازمن میگرفتن رو برنگردونن.تا فردا صبر میکنم اگه کسی رو نیاری خراب میشم.»مزرعه دار نانمونه با ناراحتی گفت:«نه نه لطفاً خراب نشو!الان میرم بهشون میگم که فردا بیان.»و بعد به سراغ اهالی روستا رفت تاکه صحبت مزرعه طلایی را بگوید.ولی انقدر اهالی روستا سخت میگرفتند با اینکه کل اهالی روستا 50 نفر بودند،5روز صحبت با اهالی روستا طول کشید!بالأخره بعد از 5 روز صحبت و بگومگو از 50 نفر فقط 20 نفر از اهالی روستا قبول کردند که برای خرید بیایند ولی مزرعه ی طلایی هم صبرکرد و خراب نشد!بعد از 5 روز مرد مزرعه دار موضوع 20 نفر رابه مزرعه ی طلایی اش گفت و بعد هم مزرعه ی طلایی گفت:«همین هم خوب است.خب از فردا شروع میکنیم.»فردا شد؛ولی خبری از اهالی روستا نشد.مرد مزرعه دار تعجّب کردو نگران شد.مزرعه ی طلایی به مرد مزرعه دار گفت:«چی شد پس؟من دارم خراب میشم زود باش!»مرد مزرعه دار هم گفت:«الان بهشون زنگ میزنم.صبر کن! خراب نشو.»و بعد هم به همون 20 نفر پیام داد که چی شد پس نیومدین؟«ولی خبری نشد!مزرعه ی طلایی گفت:«الان خراب میشم123»وبعد هم خراب شد ولی مزرعه دار خبردار نشد.مرد مزرعه دار هم که منتظر جواب پیام ها بود،دیگر عصبانی و بیخیال پیام هاشد و به سراغ سیستم مزرعه رفت.ولی دید که از سیستم دود بلند میشود و مزرعه ی طلایی هم سیاه شده است و دود هم از اش بلند میشود!»بعد هم فهمید که مزرعه خراب شده است!بعد هم باخودش گفت:«ای وای چه کار کنم مزرعه ام خراب شد.»بعد هم یک جرقّه ای به ذهنش خورد و با خود گفت:«آهان فهمیدم برم جعبه ابزارم رو بیارم و درستش کنم.»و همین کارراکرد.کلّ سیستم مزرعه را زیرو رو کرد ولی نشد.دوباره با خودش گفت:«ای بابا!نمیشه دیگه باید برکم یه مزرعه ی دیگه پیداکنم.حالا مزرعه ی طلایی کجابود؟»مرد بدون مزرعه همینطور شهر ها و کشور هارا گشت ولی مزرعه کجابود!تصمیم گرفت که به فضا سفر کند و آنجاهم یه گشتی بزند.این مرد همینطور سیارات منظومه ی شمسی را گشت ولی مزرعه ی طلایی پیدا نکرد.به بیرون از منظومه ی شمسی رفت و یک سیاره ی ناشناس به نام برادر پلوتون پیدا کرد که یک مزرعه ی طلایی خیلی بزرگ پیدا کرد که همه چیز در آن میروید و رفت و آنجا را گرفت.مزرعه دار 1 ماه بااین مزرعه زندگی کرد ولی بعد از یک ماه این مزرعه هم با مزرعه دار نانمونه  راه نیامد و سوخت.مرد هم اکنون بدون مزرعه که دیگر پشیمان شده بود و تصمیم گرفت که دنبال کاری بگردد و دیگر نیازهایش را از مغازه ها بخرد و دیگردنبال مزرعه ی طلایی نباشد.

 

 

 

 

 

 

 

پایان داستان چهارم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

داستان سوم:خورشید و ماه وعوض شدن جای آنها

یکی بود و یکی نبود.یک روز وقتی که خورشید در حال غروب کردن بود،سر راهش ماه را دید که در حال رفتن به آسمان  و درحال شب کردن دنیا بود!! خورشید و ماه که هردو خیلی خوشحال بودند که بعد از هزاران میلیارد سال سر راهشان همدیگر را دیدند،بعد از سلام و احوالپرسی کردن با یکدیگر،خورشید سر حرف را باز کرد و شروع کرد و گفت:«ای ماه!موافقی که از این به بعد جایمان را عوض کنیم و من درشب ظاهر شوم و تو در روز نمایان شوی که یک اثری بر این اتّفاق خوب در جهان گذاشته باشیم؟؟»ماه با تعجّب گفت:«هان ن؟؟یعنی روز تاریک و بی نور باشد و شب پرنور و روشن باشد؟» خورشید هم جواب ماه را با سوالی دیگر داد و گفت:«مگر چه اشکالی دارد؟؟؟»ماه هم یک نفسی کشید و ادامه داد:«به نظرم بیا به زمین هم این موضوع را بگوییم و ببینیم که نظر او چیست؟»خورشید هم با غم و ناراحتی زیاد،گفت:«نه!لطفا زمین رو بیخیال ذهنت بکن.خودت هم که زمین را میشناسی؛همیشه نظرش منفی هست و حتما الان هم میگوید که :«نه.اصلاً،اونوقت مردمان درون  من مجبور میشوند که همه ی ساعات کاری و بقیه ی زمانهایشان را تغییر بدهند و من هم قاطی میکنم بعد هم کل منظومه یکدفعه ای می تّرکَد.وِلکن مارو  و.....جواب های منفی دیگه»ماه هم که تا به حال انقدر قانع نشده بود،با حس قانعیت گفت:«اووووووووو!!پس که اینطور!خب پس زمین رو هیچی. نظر خودت چیست؟»خورشید گفت:«به نظر من همین کاررا بکنیم ولی به بقیه ی سیّارات و البته کهکشان راه شیری این موضوع را نگوییم چون روی آنها همچین هم تأثیری نمیگذارد.»ماه هم گفت:«این هم فکر خوبیست پس تو برو الان در آسمان ظاهر شو و این موضوع رو به مردمان زمین و مریخ خبر بده تا که تعجُّبی نکنند که ای وای چه شده است؟؟؟؟؟البته مخفیانه به مردمان زمین بگو که خود زمین متوّجه نشود.» بقیه ی سیّارات که خیلی گوش تیزو زرنگ بودند،باصدای این دو نفر بیدار شدند و بدون صدا حرفهای این دو نفر را گوش میدادند؛وقتی که فهمیدند ماجرا چیست و چه خبر است،تصمیم گرفتند که با همدیگر از مدارشان خارج شوند و به پیش خورشید و ماه بروند تا ببینند چرا بدون مشورت آنها  و حتّی  بدون مشورت کهکشان راه شیری یعنی رئیسشان میخواهند جایشان را تغییر بدهند؟و بعد هم اندک اندک از مدارشان خارج شدند و به کنار خورشید و ماه رفتند.خورشید و ماه هم که فهمیده بودند سیّارات دیگر حرفهای این دو را گوش میدهند،حسّابی عصبانی شدند ولی  برای اینکه منظومه های دیگر این ماجرا را نفهمند،عصبانیتشان را به روی خود نیاوردند.!!!!!! وقتی که سیّارات  منظومه به خورشید و ماه رسیدند ،اول زمین شروع کرد و با قیافه ی شاکی اش گفت:«چرا میخواهید بدون مشورت ما و کهکشان راه شیری جایتان را با یکدیگر عوض کنید؟»و یعد یک نفسی کشید و با قیافه ی شاکی تر از قبلش در ادامه گفت:«مردم من الان باید همه ی کار هایشان را و روش زندگی کردنشان را تغییر بدهند و من خودم هم قاطی میکنم و دیگر مردمم قاطی میکنند که در منظومه ی شمسی یکدفعه ای زلزله ای به راه میفتد.»و بقیه ی سیّارات هم حرفهای زمین را با سرتکان دادن تایید میکردند انگار که بقیه شان هم درون خود مردمی دارند!خورشید هم با جدّیت گفت:«اوّلا من مقام دوم بعد از کهکشان  را دارم و ناسلامتی ستاره ی اینجا هستم و من آن هستم که شما را روشن میکنم؛بعد هم ما بعد از هزاران میلیارد سال همدیگر را دیده ایم و برای اینکه یک کاری برای این روز  خوب کرده باشیم؛قرارشدجایمان را با یکدیگر عوض کنیم.»مریخ هم در جواب گفت:«خورشید خان!تو کار مارا راه بینداز،الان قرار است چه اتفاقی در منظومه بیفتد؟»ماه  هم به جای خورشید جواب داد:«قرار نیست هیچ اتفّاق عجیب و غریبی رخ بدهد و فقط روز تاریک است که من میایم و شب هم پرنور و روشن است چون خورشید میاید؛شما ها هم  که البته به جز زمین موجودی درون خود ندارید این اتفاق بر شما هیچ تاثیری نمیگذارد  و برای اینکه بیش از این در منظومه دعوا راه نیفتد و منظومه های دیگر به اینجا حمله نکنند،کیش کیشته بفرمایید درون مدارتان و به خوابتان ادامه دهید.خواب از سرتون نپره؛ و مردم زمین هم باید کار خودشان را راه بیندازند و این موضوع به ما هیچ ربطی ندارد.»سیّارات دیگر هم تازه فهمیدند که ماجرا از چه قرار است ولی عطارد که نزدیکترین سیاره به خورشید است،حسابی از این حرفها داغون شده بود و مانده بود که چه خبر است  از مغزش هم آتش بلندمیشد و باید به داروخانه ی کهکشان های همسایه میرفت تا که دارویی بگیرد بلکه که حالش خوب شود؛حالا داروخانه در فضا کجابود؟؟ماه و خورشید هم که خسته شده بودند بعد از یک استراحت مختصر و کوتاه،به حرفهای خود ادامه دادند و ماه گفت:«انقدر که صحبت کردیم روز شد من الان باید به کارم برسم.البته چه کاری باید برم بالای آسمون و همینطور بایستم و به سیّارات منظومه نگاه کنم یا مردمان زمین را ببینم که درچه حالند یا بگیرم و بخوابم.»خورشید هم گفت:«پس تو برو و به کارَت برس من هم از خستگی و انقدر صحبت کردن دیگر جانی برایم باقی نمانده و باید بروم و بخوابم.»ماه هم به کارش رسید و بعد از ساعت کاری اش برگشت و خورشید را بیدار کرد و خورشید هم سر پست خود رفت و روزگار گذشت و گذشت و خورشید و ماه هم از عوض کردن جایشان ناراحتی نداشتند و روزگار به خوبی می گذشت.

بعد از یک سال پلوتون که از منظومه رفته بود،از طرف کهکشان راه شیری یک مأموریت گرفت و به منظونه رفت.وقتی که به مقصدش رسید،ابتدا به پیش سیّاره ها رفت و ماجرایی که سال پیش افتاد را ازشان پرسید.سیّاره هاهم در لحظات غروب پلوتون را به پیش ماه و خورشید بردند ولی از ماه و خورشید این پاسخ را شنیدند:(الان نمیتوانیم پاسخ دهیم.بگذارید 200 سال دیگر موقع پلوتون گرفتگی!!)این پلوتون گرفتگی دیگر چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟مرّیخ که عصبانی شده بود،از زمین درخواست یک تلفن همراه کرد!!زمین هم سریع یک موبایل آورد و به مرّیخ داد.مریخ هم یک تماس تصویری با ماه و خورشید برقرار کرد و پلوتون هم سوال خود را از این دونفر در تماس تصویری پرسید.ماه و خورشید هم بدون سلام و مقدمه ای گفتند:(بدون هیچ سلامی،جواب شما این است که ما دوست داشتیم بعد از 1200 میلیارد سال که همدیگر را در سر راهمان دیده بودیم یک ثبت تاریخی در دنیا زده باشیم.جناب آلو مشکلی دارین؟؟اگه سوالی نیست خدانگهدار.پلوتون هم که دید کار خوبی کرده از این منظومه ی عجیب و غریب فرار کرده،بدون خداحافظی ازمنظومه فرار کرد.

پلوتون وقتی که به کهکشان راه شیری رسید و جواب را به کهکشان گفت،کهکشان هم در جوابش گفت:(به تو دستور میدهم برو در منظومه ی شمسی و در همانجا بمان و دیگر هم برنگرد.پلوتون هم به منظومه ی شمسی رفت و برای همیشه در آنجا ماند و هیچوقت بازنگشت.

خورشیدو ماه هم با همدیگر خوش میگذراندند و به سیّاره ها کاری نداشتند و سیّاره هاهم باهمدیگر خوش میگذراندند و به ماه و خورشید کاری نداشتند و کهکشان راه شیری هم که تنها شده بود،فقط به سیّاره ها نگاه میکرد و گاهی هم میخوابید.

و زندگی این منظومه به اینگونه میگذشت.

 

 

 

 

 

پایان داستان سوم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

 

داستان دوم:جناب گرگ تنبل هنوز کلاس اول!!!!

روزی بود وروزگاری.دریک کوهستانی یک پدر گرگه ی پیر و بچّه اش یعنی بچّه گرگ تنبل و بقیه ی حیوانات زندگی میکردند.یک روز پدر گرگه ی پیر به بچّه گرگ تنبلش گفت:«ای بچّه ام!تو دیگر یازده سالت شده و یک جورایی هم بزرگ شده ای و کم کم باید شکار کردن و کارهای دیگر بزرگی ات را یاد بگیری و مثل من قوی و گنُده و چاق شوی..که البته چاق  و گُنده  را هم که هم هستی!.حدّاقل یکم رژیم بگیر..»هنوز حرف پدر گرگه تمام نشده بود که بچّه گرگ تنبلَک گفت:«ای بابا!حرفهایی میزنی ها.من و رژیم؟!؟!؟.. من که حال این کار هارو ندارم.»بعد هم یک خمیازه ی بلندی کشید و صحبتش را دنباله ی ستاره ای داد و گفت:«من که همیشه خوابم یا می خورم و می خوابم یا اینکه سر کامپیوترم هستم و بازی میکنم و بازهم میخورم و میخوابم و تا الان هم با همین کار زندگی ام را ادامه دادم و البته در آینده هم این کارهارا میکنم و کار دیگری هم ندارم که انجام بدهم و ناگفته نماند بلد هم نیستم و اگر هم بلد بودم انجامش نمی دادم!مگر بیکارم که این کارهای اضافه را انجام بدهم!!!راحت.این چندتا کار رو میکم بعد انقدر چاق میشوم که یک شهر رو باید برای من بخری تا من توی اون جا بگیرم!سوال بعدی لطفاً.!!!.»و بعد هم کارش را به خواب  کشانید؛ و پدرگرگه هم  که سابقه ی این همه حرف شنیدن را نداشت،نزدیک بود که مثل پسر تنبلکش صدای خُرُّپُفَش تا آن ور آب هم برود!!.پدر گرگه هم که هنوز خوابش نبرده بود، در جواب حرف پسر تنبلکش و به البته دیوار گفت:«خُب تا سال پیش بچّه بودی و هنوز این کارهای تنبلی ات ادامه داشت؛ولی الان یازده سالت شده و از این به بعد باید کارهای بزرگی ات را یاد بگیری و بتوانی برای خانواده  ی بعدی ات مفید باشی و حَدّاقل یک کاری بلد باشی و تنبلی نکنی و انقدر هم حرف نزن من داشت صدای خُرُّپُفَم تا اون ور آب میرفت ؛و دوباره هم میگم که باید بتونی این کار هارو مثل من  یاد بگیری و قوی و چاق بشی که  چاق و گُنده رو شدی.»بعد هم یک نفسی تازه کرد و دنباله ی حرفهایش را با دیوار به جای بچّه اش گرفت و ادامه داد:«بیا الان باهم به بیرون از تنبل خانه{خانه ی خود پدر گرگه و بچّه اش} برویم و من شکار کردن را به تو یاد بدهم.»دیوار هم با شکایت به سخن در آمد و گفت:«اوّلا من 50 سالمه نه 11سال.بعدش هم من این همه کار کردم؟و باید بکنم؟الان میخوای یه بیل بیاری منو از جا در بیاری و به من شکار کردن یاد بدی؟خجالت نمی کشی با دیوار این کار رو بکنی؟؟باید به جای من با بچّت این کار رو بکنی»ولی هم پدر گرگه جواب دیوار را نداد و هم گرگ تنبل جوابی نداد و یعنی خواب بود و وقتی صحبت پدرش و البته دیوار تمام شد کار به بیدار شدنش کشید و خوشبختانه بیدار هم شد.بعد هم  باهمدیگر به بیرون از خانه شان{تنبل خانه} رفتند تابچّه گرگ تنبل از پدرش شکار کردن خیالی و خوابالودگی و تنبلی را بیاموزد.!!!گرگ تنبل اوّل بایک خمیازه کارش را شروع کرد و موقعی هم که صحبت کردن پدر گرگه ی پیر شروع شد،هنوز از خواب بیدار نشده کارش را به تنبلی و خواب کشاند و خوابید.پدر گرگه شکار کردن یکی از حیوانات را به بچه اش یاد داد و موقعی که حرفهایش تمام شد،از بچه اش پرسید:«خب.حالا یاد گرفتی؟؟» ولی از وقتی که حرفهای پدر گرگه شروع شد،بچه گرگ تنبل شروع به خوابیدن کرد و صدای خُرّوپُفَش بلند شدو پدرش هم برای اینکه درحال حرف زدن بود،صدای تنبلی و خوابیدن بیش از حد پسرش را نمی شنید.!!!پدر گرگ بعد از پنج ثانیه دید صدای جوابی نمی آید،، بلکه صدای خُرّوپُفی هم می آید!بعد هم سرش رابرگرداند و دید که پسرش روی زمین خوابیده و گوشش راهم روی سرش گذاشته تا  کسی مزاحم خوابش نشود.پدر گرگه که خیلی عصبانی شده بود و دمای بدنش هم 40 درجه ای شده و مشکوک بود، با عصبانیت به بچّه ی خیلی تنبلش گفت:«تو خوابیدی؟بیدار شو ببینم!قرار بود من به تو شکار یادبدم بعد توهم یاد بگیری یا اینکه بخوابی و گوش هات رو هم بندازی روی سرت و بگیری بخوابی؟»ولی گوش بچّه گرگ تنبل به این حرفها هم بدهکار نبود که نبود چون گوشش روی سرش بود و صدایی را هم نمیشند و همچنان به خواب عمیقش ادامه می داد و انگار قصد بیدار شدن را  هم هرگز نداشتُ!پدر گرگِ تنبل که هزاران بار دیگر سر بچّه اش داد میزند تا سعی کند که بچّه اش را از خواب عمیقش  بیدار کند ولی دید نه خیر،گرگ تنبل همچنان به خوابش ادامه داده و همچنان قصد بیدار شدن از خوابش را به هیچ عنوان ندارد!پدر گرگه که جوشیده بود وصورتش از طوسی رنگ  به قرمز رنگ تبدیل شده بود،رفت و یک فرقون بزرگ و چاق آورد و بچّه اش را به خانه برد و روی همان فرقون وِلش و دیگر کاری به کارش نداشت.همینطور گذشت و گذشت و یک سال گذشت و گرگ تنبل بالأخره چشمش را نیمه باز کرد و به پدرش گفت:«بابا!با من کاری داشتی؟»پدر گرگ تنبل که دیگر حوصله اش سررفته بود گفت:«به به!بچه گرگ تنبلم!!چه عجب بیدار شدی! صبح بخیر.یک سال خوابیدی و هنوز هم میخوای بخوابی یا نه؟»گرگ تنبل گفت:«نه دیگه حالا یکم بیدار میمونم یه کارایی میکنم دیگه.»پدر گرگ تنبل گفت:«نه دیگه کار اضافی بی کار اضافی بیا و بریم که میخوام کلاس شکار ثبت نامِت کنم،بُدو بریم.»گرگ تنبل گفت:«ای بابا ولم کن.»وبعد هم همان نیمه چشمش را بست و دوباره روی همان فُرقون خوابید.پدر گرگ هم فرقون را بلند کرد و بچّه اش رابه مدرسه ی مرکزی کوهستان برد.گرگ تنبل که الان بزرگتر و البته سنگین تر  شده بود،در خوابش احساس کرد که انگار زیرش تکان می خورد؛بعد هم چشمش را باز کرد و دید روی فرقون نشسته و پدرش هم اورا به جایی می برد.بعد از پدرش پرسید:«بابا!منو داری کجا میبری؟»پدر گرگ تنبل گفت:«دارم تورو میبرم مدرسه که کلاس شکار ثبت نامت کنم.»گرگ تنبل در جواب گفت:«باشه هرموقع رسیدیم بیدارم کن.»و بعد هم دوباره گرفت و خوابید!پدر گرگ تنبل هم که از این جواب عصبانی شده بود ،سعی کرد سرعتش را  بیشتر کند تا که سریعتر به مدرسه برسد و پسرش را ثبت نام کند.گرگ تنبل انقدر سنگین و چاق شده بود،دوساعت طول کشید تا پدر گرگه و خود بچّه گرگ تنبل به مدرسه رسیدند و گرگ تنبل دوساعت یک خواب راحت کرد.پدر ِگرگ تنبل بچّه اش را صدا زد و خوشبختانه این دفعه  بچّه گرگ تنبل بیدار شد و مُوَقَّتاً نَخوابید؛و بعد هم گرگ تنبل با همان فرقون و پدرش پیاده  به پیش مدیر مدرسه رفتند.وقتی به دفتر مدیریت رسیدند،بعد از سلام کردن،پدر گرگ تنبل شروع به حرف زدن کرد و گفت:«آقای مدیر!این پسر من خیلی تنبله...»آقای مدیر هم وسط حرفش پرید و گفت:«از نشستنش روی فرقون معلومه!»پدر گرگ تنبل هم نفسی تازه کرد و گفت:«بله دیگه،من اومدم پسرمو کلاس شکار ثبت نام کنم.»و بعد هم بقیه ی ماجرا را برای آقای مدیر تعریف کرد.مدیر هم یک دستی بر سبیلش کشید و گفت:«پس که اینطور.خب این فُرم را پُر کنید و بعد هم هزینه اش  دو میلیون تومن هستش.»پدر گرگه با نگرانی و ترس گفت:«دو میلیون تومن؟؟؟»آقای مدیر گفت:«مگه زیاده؟»پدر گرگه هم چیزی نگفت و فرم ثبت نام را پر کرد و بعد همراه دو میلیون تومن به آقای مدیر تحویل داد.مدیر هم فرم را بررسی کرد و دوباره دستی بر سبیل دومتری اش کشید و گفت:«خب از فردا صبح کلاس پسرتون شروع میشه.فردا ساعت 7 صبح پسرتون باید مدرسه باشه.»گرگ تنبل هم گفت:«آقای مدیر!نمیشه ساعت دوازده بیام؟ساعت هفت صبح  در خواب تشریف دارم.»آقای مدیر هم گفت:«نه که نمیشه؛ساعت هفت صبح همینجا میای معلّمِت هم میاد شکاررو بهت یاد بده.»و بعد پدر گرگ تنبل و آقای مدیر هم همینطور شروع به صحبت کردن کردند و انقدر صحبت کردند که ساعت هشت شب شد و گرگ تنبل هم که حوصله اش سررفته بود،یک خمیازه ی بلند کشید و بعد هم تا ساعت 6:30 صبح خوابید.آقای مدیر و پدر گرگ تنبل هم یک ریز خنده ای به گرگ تنبل کردند و ادامه ی صحبت هایشان را کردند و یک جوری باهم صحبت میکردند که انگار خیلی باهم دوست صمیمی هستند و هزاران روز است که همدیگر را ندیده اند!خلاصه،پدر گرگ تنبل بگو و آقای مدیر بگو؛این دونفر انقدر باهم صحبت کردند که اصلا حواسشون به ساعت و گذشت زمان ونه به حرف زدنشون بود!آقای مدیر از ماجراهای دانش آموزانش و اوضاع عجیب و غریب مدرسه میگفت و پدر گرگ تنبل هم از تنبلی های پسرش و ماجراهای دیگر میگفت.این دونفر انقدر باهم صحبت می کردند و انقدر حرف زدند تاکه ساعت هفت صبح شد ولی گرگ تنبل از ساعت 6:30 صبح بیدار شده بود و زیرکی بگو ومگو های مدیر و پدرش را گوش میداد و میخندید.آقای مدیر یک نگاه زیرک به ساعت دیواری دفتر کرد ودید که ساعت هفت صبح شده و این دونفر هنوز دارند باهم حرف میزنند و گرگ تنبل را هم دید که زیرکانه به حرفهای این دونفر گوش میدهد و ریز ریز میخندد.آقای مدیر به پدر گرگ تنبل گفت:«جناب!فقط یک نگاهی به ساعت بکن!ساعت هفت صبح شد و ماهنوز داریم با همدیگر حرف میزنیم!پسرت هم که بیدار شده است.»پدر گرگ تنبل  که تعجب کرده بود  ماجرا را قطع کرد و گفت:«خب بله. کلاس پسرم ساعت چند تموم میشه؟»آقای مدیر هم گفت:«ساعت پنج عصر تمام میشود البته با احتساب تنبلی های پسر جنابعالی!»پدر گرگ تنبل هم گفت:«پس تا ساعت پنج عصر خدانگهدار.»آقای مدیر هم با پدر گرگ تنبل خداحافظی کرد و بعد به گرگ تنبل گفت:«خب تو برو توی کلاس شاپانچی دوازده الان اونجا معلّمِت حاضره.»گرگ تنبل هم رفت. گرگ تنبل وقتی به کلاس رسید،دید که معلم کلاس ده تااز حیوانات جور و واجور را آورده است برای آموزش واسم معلم کلاس هم {شاپانچی}بود.شاپانچی به گرگ تنبل گفت:«بیا و توی کلاس بشین.»و گرگ تنبل هم همین کاررا کرد ولی ایندفعه نخوابید.شاپانچی گفت :«خب!از تنبلیات که.....»گرگ تنبل وسط حرف شاپانچی پرید و گفت:«نگو نگو که خودم میدونم؛اوَّلاً من تنبل نیستم ؛دوّماً اگه میخوای منو تنبل صدا کنی تا ساعت پنج عصر می خوابم و تو هرچی به من درس بدی اَلکی درس دادی و البته به دیوار هم دادی!خب حالا ادامه ی صحبتاتو بکن.»و حرف گرگ تنبل خوشبخانه تمام شد.شاپانچی هم که هم عصبانی بود وهم متعجب،با آرامی ولی کمی عصبانیت گفت:«خب نه پس من دیگه به تو تنبل نمیگم و پس توهم تنبل بازی نکن.»گرگ تنبل هم دوباره اسم تنبل را شنید ولی ایندفعه عکس العملی نشان نداد و آرام ماند.از موقعی که شاپانچی درسش را شروع کرد،گرگ تنبل کاری به کار درس نداشت و  خواب بود و تا ساعت پنج عصر هم خوابید.وقتی هم که پدرش ساعت پنج به دنبالش آمد و از درسش پرسید،گرگ تنبل هم ماجرارا برایش تعریف کرد.این ماجرا تا پنجاه سال ادامه داشت!و شاپانچی و پدر گرگ تنبل و آقای مدیر هم که از این ماجرا خسته شده بودند ولی با کاری به کارش نداشتن،تَنبیهَش کردند.اما گرگ تنبل از طرف همان ده حیوان سر کلاس یک جور دیگر تنبیه شد.اینگونه:

آقا گرگه تنبله         

هنوز کلاس اوله

آقا گرگه پنجاه ساله شد

ولی هنوز کلاس اوله

 

 

 

 

پایان داستان دوم

تا داستان بعدی خدانگهدار